۴ دی ۱۳۹۸



چه سخته *
دو خط نامه آقای نون. برام نوشته بود. نوشته بود که لااقل خداحافظی می‌کردی وقتی قراره دیگه ننویسی. خیلی تکونم داد. چون اصلن در وهله‌ی اول با خودم فکر نمی‌کردم کسی به این وبلاگ سر بزنه. بعد هم تصمیم ناگهانی نگرفته بودم که یک دو سه از الان دیگه توی وبلاگ نخواهم نوشت. زندگی طوری پیش آمده بود که ننوشتم. شاید هم دیگه پیش نیامد که بنویسم.
این‌جا بیشتر مثل یه دفتر خاطرات توی ویترینه برام. توی اون حال بیست سالگی که هرچی من فکر می‌کنم خیلی جالبه و باید با جهان هستی درمیونش بذارم. الان واقعن از دیدن بعضی چیزهایی که اینجا نوشتم، مثل دیدن عکس سیبیلوی نوجوانی با مقنعه تا مچ دست و فرق وسط، دوست دارم رومو برگردونم از دیدن خودم.
در عین حال خودم هم نتونستم پاکش کنم. یعنی شده بود که فکر کنم بزن پاک کن این وبلاگ رو. منصفانه چیه آخه زن؟ اما نزدم. یه بخشی از منه. از محاسن سانتی‌مانتالیسم و آه بخش‌های من، هم این‌که، به طرز غریبی، شش ماه پیش، از این‌که پاکش نکرده بودم خوشحال شدم. چرا؟ چون می خواستم به خود سال دوهزار و هشت و نهم رجوع کنم و منی که مهاجرم و خاطره با خودم ندارم، این‌جا رو داشتم. رفتم خوندم دیدم چه‌جور آدمی بودم. باز دوباره همون حال مقنعه و سبیل از مواجهه با خودم، اما در عین حال کمک به یادآوری که ده یازده سال پیش چطور بود و چطور بودم. هرچند اون خود توی ویترین وبلاگ هم خود ناکاملیه. هم به خاطر ویترین. هم به خاطر الکنی خودم. هم به خاطر این‌که چیزی که انتخاب می‌کردم درباره‌ش بنویسم، خیلی تصادفی بود. دغدغه‌های الکی. (سلام نامجو)
کلن خود اگر نره تو پرسپکتیو زمانی، آدم فکر می‌کنه من همیشه همین بودم. در حالی که شما یه مقطع بزن از الان خود بذار پیش خود ده سال پیش، بعد می‌بینی زمین تا آسمون فرق کردی. در حالی که با گذر زمان آدم فکر می‌کنه بابا من همون آدمم. من ته و توی قلبم همونم که عاشق پسر همسایه شده بود. از توی چشمی نگاه می‌کرد که ببینه اون کی از مدرسه میاد. یعنی جوهره‌ی من همونه و هست. نه که نباشه، هنوزم دوست دارم از توی چشمی در نگاه کنم و ببینم که قلی داره به در خونه نزدیک می‌شه و صبر کنم تا برسه پشت در، دستشو ببره بالا که زنگ بزنه، قبل از این‌که دستش برسه به زنگ، من در رو باز کنم.
یعنی اون آدم منتظر خاطرخواه رو می‌دونم کیه اما تجارب و شرایط و وظایف و هزاران فاکتور دیگه عوض شده. من هستم. عشق و عاشقی هم هست. یه چشمی هم هست. منم از توش نگاه می‌کنم. ایناش شبیهه. بقیه‌ش ربطی به هم نداره. خسته نباشم. توضیح واضحات.
چیزی که برای خودم تو این وبلاگ جالبه، اینه که وقتی به عقب نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم ای داد. اون مثلن عاقلت بود؟
حالا ظرف یک پست نمی‌خام تمام مشکلات هستی و خود رو حل کنم.
.
درباره‌ی نوشتن تو این وبلاگ و توضیح به خواننده‌ی احتمالی، نمی‌تونم بگم دیگه نمی‌نویسم. نمی‌تونم بگم بازم می‌نویسم. اگر بیاد، می‌نویسم ولی اگر نیاد، زور نمی‌زنم. 

پ.ن
اگر دنبالم گشتید، رو توییتر لاله منصف (با حروف لاتین) قابل جستجو هستم. اون‌جا خزعبلات روزمره می‌نویسم.


* نوشتن از هرچیزی بدون یاد کشته‌شدگان آبان نود و هشت توی خیابان‌های ایران بی معنیه. با یاد کردن ازش هم نمی‌دونم چه کمکی می‌شه کرد اما می‌دونم که باید نوشت.