۲۲ خرداد ۱۴۰۱

کندوکاو با عشق و نکبت

یک داستانی که هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم بس که شرم می‌کردم این اتفاق برای من افتاده، ماجرای رفتن همون شخصیه که این‌جا ازش به اسم بلتوبیا و خیلی اسمای دیگه، یاد می‌کردم. اسمش رو گذاشته بودم بلتوبیا چون کمربند ماشین رو نمی‌بست و من بهش می‌گفتم می‌ترسی از کمربند؟ از این مردای قدیمی بود که با کمربند خفه می‌شد. خیلی آدم بدقلق و سختی بود اما من می مردم براش. برامون.

اون سال‌هایی که باهم بودیم، مثل بقیه، او هم فکر رفتن از ایران بود. دو سه سال با هم بودیم و بعد از ایران رفت. من بیست و سه چهار سالم بود. از ایران رفتن همان و ناپدید شدن همان. یکهو آدمی که صبح تا شب و شب تا صبح با من بود، دود شد رفت هوا.

نه تلفن جواب داد.

نه نامه جواب داد.

نه خبری داد.

هیچی.

مطلقن هیچی.

.

من جوابی برای این سوالم که چرا ناپدید شد بعد از رفتن، نداشتم. کاملن آچمز شده بودم. اصلن به مخیله‌م خطور نمی‌کرد که این‌طور چیزها دلایل ساده دارند. مثلن اولویت. فکر می‌کردم مدام که «ما» یه چیز دیگه‌ایم و بر همه‌چیز مقدمیم و همه چی حتمن یه دلیل بهتری داره و امکان نداره او من رو ترک کرده باشه. الان که فکر می‌کنم می‌بینم امید.

خیلی روزهای سختی بود. جوابی برای اون سکوت بی‌رحمانه‌ای که باهام کرده بود، نداشتم. بی‌جوابیش خیلی اذیتم می‌کرد. خیلی پریشان بودم. تمام اون آشفتگی و پریشانی رو با تمام قوا پس می‌زدم. امکان نداشت.

امکان داشت.

گذشت اون روزها و زمان مرهمی شد به اون رنج.

.

هفت سال بعد از رفتنش، زنی باهام تماس گرفت و ازم پرسید که بلتوبیا رو می‌شناسم یا نه. گفتم می‌شناسم اما سال‌ها پیش. گفت همسرشه. من تازه با قلی هم‌خانه شده بودم. چهار پنج سالی بود که وین زندگی می‌کردم. بعد از این همه سال و آدم‌هایی که آمده و رفته بودند از زندگی خودم، سختم بود فکر این‌که یک آدم دیگری جز من، کنار او باشه. اما یه نگاه به زندگی خودم کردم و نهیب زدم به خودم که او هم مثل من زندگی جدیدی داره.

.

نهیبم خیلی دوام نیاورد. اون زن گفت هفت ساله با بلتوبیا ازدواج کرده. هفت سال مثل یک تشت آب سرد بر سر من ریخت. هفت سال پیش من رفتم دنبال بلتوبیا، سوار ماشینم شد و بردمش فرودگاه.

ورژن کوتاه داستان اصلی این‌طور بود که من بردمش فرودگاه و بوسیدمش و سوار هواپیما شد که اون‌ور دنیا یکی که من نبودم، مشتاق پیاده شدنش باشه.

خیلی سختم شد. بعد از شنیدنش از خشم نمی‌دونستم چه‌کار کنم.

باورم نمی‌شد که برای من چنین اتفاقی افتاده. مگه من وسط یه ملودرام درجه سه بودم؟ احساس سخیفی می‌کردم. اصلن باورم نمی‌شد. اصلن. اصلن. این اتفاق‌ها مال مردم بود. مال من و بلتوبیا نبود. کنار خشم، حیرت بود. حیرت از تاریکی که من رو ماهرانه توش نگه داشته بود. هفت سال نفهمیده بودم. به هرکی رسیدم که بلتوبیا رو می‌شناخت، گفتم. باقی هم به حیرت سرتکون دادند. دلم می‌خواست یکی بگه من می‌دونستم. بگه معلوم بود. بگه مگه تو نمی‌دونستی؟ هیچ‌کس خبر نداشت.

شما ممکنه بگید لاله توی عصر سوشال مدیا یعنی هیچ‌جا ندیدی؟ هیچ فضای آنلاینی نبود چشم تو چشم بشین؟ من می‌گم نبود. خودش رو از من با مهارت عجیبی پنهان کرد. من هم بعد از چند سال از گشتن دنبالش دست شستم. بعد هم مهاجرت کردم و زندگیم سوال‌های دیگه‌ای گذاشت پیش روم.

هنوز هم بعد از چهارده سال که از اون بوسه توی فرودگاه می‌گذره، کماکان حیرت می‌کنم چطور هفت سال به مغزم هم نرسیده بود که چی ممکنه شده بوده باشه. اصلن به فکرم نمی‌رسید ممکنه چنین کاری با من کرده باشه یکی. نه هرکسی. بلتوبیا. هنوز هم که این‌جا به قصد عمومی کردنش می‌نویسم، سر تکون می‌دم از ناباوری و گاهی از خشم و دست آخر از شرم نادانیم. هی فکر می‌کنم نه بابا. نمی‌دونی لاله اون توی چه شرایطی بوده که این‌کار رو کرده. اما می‌دونم. اون‌چه می‌دونم رنجم می‌ده.

.

برگردم به داستان.

اون زن با رنج و خشم و قساوت برام تعریف کرد که میان او و بلتوبیا چه بوده و چطور با هم ازدواج کردند و بعد از هفت سال زندگی مشترک، اون زن فهمیده بود که یک لاله‌ای هم یک جایی بوده و قصد کرده بود من رو پیدا کنه که بفهمه بین خودش و بلتوبیا چی شده. شاید جز بدترین روزهای عمرم بود روزهایی که با اون زن حرف زدم. خیلی احساس حماقت می‌کردم. خودم رو سرزنش می‌کردم. اما حیرتم از سرزنش خیلی بزرگ‌تر بود. مدتی بعد، نامه‌ی بی‌رحمانه‌ی کوتاهی برای بلتوبیا نوشتم که با ویزات صحبت کردم و خانم محترمی بود و شرم بهت و الی آخر. او هم جواب نداد. چه جوابی بده؟

ناتوانی من از پیدا کردن جواب، سکوت وقیحانه‌ی او و زندگی خوشی که کنار قلی داشتم، دست به دست هم داد و من بهترین راه رو در این دیدم که رها کنم.

رها کردم.

برای من به خیال خودم چند ماه بعد همه‌چیز تمام شد. خشمم فروکش کرد. جاش رنج و بعد هم فراموشی نشست. بلتوبیا تمام شد. نه ازش با کسی حرف زدم دیگه و نه حتی فکر کردم که وجود داشته یه روزی.

.

دو سه سال پیش یه دفعه داشتم یه اپیزودی از پادکست کرون رو گوش می‌کردم و سوژه یه آهنگی از داریوش بود. اولش به عادت همیشگی آمدم گوش ندم اما نمی‌دونم چرا. گوش دادم.

داریوش برای من یه معنی داشت، بلتوبیا. من به خاطر بلتوبیا قبول کردم که داریوش گوش بدم، بعد هم که جدا شدیم، دیگه گوش ندادم چون من رو یاد او می‌انداخت و تحملش رو نداشتم.

با شنیدن آهنگ یادش افتادم و یادش باعث شد که بعد از سال‌ها گوگلش کنم. دیدم یه هنرمند خوبی شده و یه گوشه‌ی امریکا تدریس می‌کنه. یادمه که یه مصاحبه‌ی یه مجله درپیتی بود باهاش که خوندم. انگار که هنوز دنبال بیشتر دونستن می‌گشتم. من مورخ و منتقد هنر معاصر و او هنرمند. کارهاش رو که دیدم بیزار شدم که چقد برام کارهاش آشناس. فکراش برام آشنا بود. از آشناییش کلافه شدم. یادم اومد کی بود. سرشار از روزگار سپری شده‌ی مردم سال‌نخورده شدم.

این‌ها رو که دیدم، بی این‌که خیلی طولانی فکر کنم، توییت کردم که داریوش گوش دادم و یاد تلخی یه جدایی افتادم اما صدای داریوش شیرین بود یا همچه چیزی. چند ساعت بعد یه ایمیل داد که منم یاد تو هستم.

خیلی جا خوردم اول. فکر کردم او هم حتمن تصادفی جوری که من گوگلش کردم من رو گوگل کرده و رسیده به این و گفته ببینه چی می‌شه اگر یه چیزی بگه؟ بعد پارانوید شدم که از توی تاریکی تماشام می‌کنه و بعد عصبانی شدم. احساس کردم سر می‌کشه تو زندگیم اما من نمی‌بینمش. انگار با یه سایه بجنگی.

سخته. باز دست من خالی. باز من طرف عیان داستان و اون طرف پنهان. تمام فالوئرهام رو زیر و رو کردم که بفهمم کدومه. یه سری آدم‌های هم‌نامش رو بلاک کردم. جوابش رو هم ندادم. اما خوندن اون سه خطی که نوشته بود، تکونم داد. انگار کن که یکی از تابوتی که براش ساختی سر و مر و گنده بیاد بیرون. حرف بزنه راه بره. زنده باشه. بعد هم خشم امان نمی‌داد. یکی اون‌جوری ترک کنه آدم رو که اون کرد و هیچ‌وقت توضیحی نده و بیاد بگه من هم به یاد تو هستم. اون یاد رو معذرت می‌خام...

خشم.

خشمی که تجربه کردم با هیچی مقایسه نمی‌شد. اصلن مشابهش رو هیچ‌جای زندگیم نشناخته بودم. خشم و ناتوانی.

.

آخرین تابستون قبل از پندمی، یعنی یازده سال بعد از رفتنش، یه روز نشسته بودم توی کتابخونه یه پیام ازش اومد که اگر وقتت اجازه می‌ده، آخر هفته من وینم همو ببینیم. آی‌مسج بود و ایمیلش اسم مستعارش بود که سال‌های سال ندیده بودم و نخونده بودم جایی. دلم خالی شد. فکر کردم پیدام کرده توی اون کتاب‌خونه‌ای که هستم؟ پاشدم ایستادم دور و برم رو نگاه کردم. ندیدمش. از پنجره پایین رو نگاه کردم نبود. زانوهام شروع کرد لرزیدن و مجبور شدم بشینم. بعد فکر کردم بابا شاید اشتباه شده. شاید یکی دیگه‌س که می‌خاد منو ببینه؟ نوشتم فلانی؟ نوشت سلام. فکر کردم سلام و درد. نوشتم سلام.

خیلی از خودم می‌پرسم که چرا جوابش رو دادم؟ بهترین جوابی که براش دارم اینه که سوال داشتم ازش. وقتی سال‌ها بخای از یه نفر یه سوالی رو بپرسی و هیچ‌وقت بهت اجازه نده اون سوال رو بپرسی، اگر فرصتی دست بده، می‌پری روی فرصت. می‌خواستم بپرسم چرا رفتی؟ نه دقیق‌تر بگم، می‌خواستم بپرسم چرا به اون طرز فجیع بی‌رحمانه رفتی و چرا نگفتی داری چه‌کار می‌کنی با من؟ اون انقدر آدم وقیحی بود که ظهر به من مسج داده بود و توقع داشت شبش ببینمش اما گفتم نمی‌تونم. گفتم کار دارم. کار نداشتم. نه این‌که کار نداشتم اما کاری نبود که نشه عقب انداخت. گفتم فردا می‌بینمت چون می‌خواستم فکر کنم. می‌خواستم بین خودم و اون و دیدنش فاصله بیاندازم. می‌خواستم یه کنترلی روی شرایطی که برام ایجاد کرده بود به دست بیارم.

یه چیز دیگه هم هست. دلم براش خیلی تنگ شده بود. علی‌رغم اون خشم. علی‌رغم رنج و دلشکستگی و خسرانی که بودنش تو زندگیم بهم داده بود، بلتوبیا یکی از قشنگ‌ترین عشق‌های زندگی من بود. وقتی خوب بود خیلی خوب بود و وقتی بد بود خیلی بد بود. خودش هم فکر می‌کنم انتظار نداشت من ببینمش. اما من می‌دونستم که باید ببینمش.

نمی‌دونم چرا اما خیلی اصرار داشت که با ماشین برم داره. فکر کردم از تصور کنارش نشستن هم احساس خفگی بهم دست می‌ده. بعد تصور این‌که او رانندگی کنه و کنترل دست او باشه، حالم رو خراب می‌کرد. نگفتم حالم خراب می‌شه از فکر نشستن کنار تو. گفتم توی وین آخه کی با ماشین می‌ره جایی؟ گفت باشه هرچی تو بگی. هه. هرچی من بگم.

یک جایی بین موزه‌ها قرار گذاشتیم. یک شوی بزرگ مارک روتکو برقرار بود اون سال و من تا اون موقع این همه روتکو کنار هم ندیده بودم. ته دلم دوست داشتم او رو هم ببرم روتکوها رو ببینه. دست آخر تمام اون سال‌هایی که با هم بودیم کپی‌هاش رو تماشا کرده بودیم.

 .

زودتر از من رسیده بود. من هی سعی می‌کردم راهم رو طولانی کنم. از یک طرف دیگه‌ی ایستگاه مترو رفتم بالا که یه هوایی به سرم بخوره قبل از این‌که ببینمش. نگاه کردم و کسی اون‌جایی که قرار بود او ایستاده باشه، نبود. فکر کردم نکنه اصلن این‌جا نیست. احساس احمقی کردم. از این‌که صبح از دست موهای سفیدم دلخور بودم و تو آینه ور رفته بودم باهاش که طوری به نظر بیاد که انگار ور نرفتم باهاش ولی سفیدا پیدا نباشه، احساس بیزاری کردم از خودم.

بعد دیدمش. اون‌جا ایستاده بود. سراپا سیاه. همون‌جوری. قدش کوتاه‌تر اون چیزی بود که توی خیالم بود اما صورتش قشنگ‌تر از اونی بود که توی خاطرم بود. بغلش کردم. اصلن نمی‌تونستم حرف بزنم. گفت تکون نخوردی که. با خنده. من هی فکر کردم تو هم یک چیزی بگو لاله. چیزی به فکرم نمی‌رسید. تکون خورده بود. چشماش دودو می‌زد. برق چشماش همون بود اما صورت و تنش تکیده‌تر بود از قبل. موهاش  که علی‌رغم کلاه پیدا بود، سیاه بود. گفتم بابا چرا تکون خوردم. موهام سفید شده. تو چقدر موهات سیاهه. بی که از من اجازه بگیره گردنم رو بوسید.

.

خیلی توی سر و کله‌ی هم می‌زدیم وقتی با هم بودیم. خیلی حرف می‌زدیم. خیلی می‌خندیدیم. یک زبان مشترکی داشتیم که بعد از رفتنش اون رو هم از زندگیم ناپدید کردم بس که بی اون رنج‌آور بود اون زبان. با دیدنش انگار که دست بکشم به یک شی کهنه‌ی خاک‌گرفته اما عزیز. یک بخش‌هایی انگار که همون‌جور که رها کرده بودم، مونده بود و یک چیزهایی به طرز فجیع و رقت‌آوری شکسته بود. انگار راه بری توی یک ویرانه‌ای که یک روز خانه‌ت بوده و دست بکشی بهش. همون غم. همون شادی لحظه‌ای. همون سرخوردگی و دل‌شکستگی. حیرت کردم که چه احساساتی این همه سال دست‌نخورده باقی مونده.

.

چند ساعتی با هم بودیم. روتکو رو تماشا کردیم. روتکو رو که تماشا می‌کرد من تماشاش کردم و بعد خداحافظی کردیم و رفت. باز رفت. باز غم رفتنش یادم اومد.

.

الان که سه سال گذشته از دیدن دوباره‌ش، می‌دونم که همیشه یک جایی در قلب من داره. یک جای سرخورده و شکسته‌ای که من هرجایی که باشم، هر کاری که بکنم، هست. گاهی فکر می‌کنم کاش می‌شد اون رنج رو از روش پاک کنم و فقط صمیمیتش و مهربانیش و یاد عشق سال‌های دور رو نگه دارم اما نمی‌تونم. بعد از چهارده سال هنوز جای رفتنش درد می‌کنه.