۲ آبان ۱۴۰۱

Ich habe eine fantastische Idee

 ***احتیاط: این یک نامه‌ی سرگشاده‌ی خونین درباره‌ی تاریکی و سیاهی غلیظ مرگ یک عزیز است.***


باز دست و ‌‌پا می‌زنم چون با مرگ روبرو شدم. مرگ؟ چرا واضح نمی‌نویسم؟ با مرگ؟ با خودکشی. 
در نفهمی به سر می‌برم که چرا باید خودت را می‌کشتی؟ باید؟ برای خودت حتما باید، وگرنه نمی‌کشتی. 
خیلی سوال دارم و بین پرسیدن تمام سؤال‌ها و ساکت شدن می‌رم و میام. حمله‌های گریه و سکوت و خسته شدن از گریه. بعد مشغول شدن به ساده‌ترین چیزها و باز حمله‌های گریه از دیدن ساده‌ترین چیزها که تو باید می‌دیدی/می‌شدی/ می‌کردی قبل از مردن. قبل از کشتن. من از دست خودت برای خودت و خودمون عصبانی‌ام. ناراحتم. ناتوانم از مرگت. از قتلت. با اون وضعیتی که تو خودت رو کشتی. اون همه خون. چند لیتر خون توی بدن هست؟ یادم اومد دستت رو بریده بودی. خیلی بد بریده بودی. گفتی لاله باور می‌کنی انقدر عمیق بریدم که کارد رسیده بود به استخوان؟ گفتم چطوری این کار رو کردی ایدیوت؟ گفتی اشتباه شد چاقو تیز بود. لیز بود. امروز فکر کردم یعنی اون موقع داشتی دموی مرگت رو تماشا می‌کردی؟
گفتی زردچوبه رو‌ خالی کرده بودی روی زخم و وقتی رسیده بودی بیمارستان چون به خاطر زردچوبه خونریزی بند آمده بود، خیلی دیر بهت توجه کردند. همه‌ش فکر می‌کنم به موقعی که رفته بودی پیش دکتر اورژانس و زردچوبه را شسته بودند و دیده بود کارد به استخوانت رسیده. نکنه همان موقع از همه نظر کارد به استخوانت رسیده بود؟ بخیه زدند دستت رو. با بانداژ آمدی کافه. خیلی سرحال بودی. مگه می‌شه مرده باشی؟
گفتی «پس اگر دستت رو بریدی، چی؟ زردچوبه. دیگه الان امتحان هم کردیم و‌ جواب داده. ببین بخیه‌ها رو. این بریدگی خیلی جدی بود.»
نمی‌شد یکی پیدات می‌کرد که بخیه بزننت؟ احساس می‌کنم اگر این‌طوری می‌شد خیلی ناراحت می‌شدی. اما یکی از اون سوالات افتضاحم اینه که دلم می‌خواست از هانا یا فردریک بپرسم تو جیبت زردچوبه بوده؟ نپرسیدم. نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم تو واقعا می‌خواستی بمیری و مردی هرویگ. آدمی که می‌خواد بمیره رو نباید بخیه زد؟ زردچوبه زد؟ 
کاش هرکاری از تو یاد گرفتم، یادم بره. کاش دیگه هیچ‌وقت عطر گرانیا وقتی دستم رو می‌سوزونم، نره تو مشامم. کاش دیگه هیچ‌وقت بودویگ موزلی نخورم. کاش به درخت‌ها خیره نشم و فکر کنم، من از زندگی این درخت‌ها رد می‌شم و نه اون‌ها از زندگی من. عمر اون درخت‌ها خیلی بیشتره و هزاران آدمیزاد مثل من دیدند. من می‌میرم و درخت‌ها می‌مونند. که آب رو هدر ندم. تو مردی الان. من دوزاده دقیقه ایستادم زیر دوش و آب رو هدر دادم و باور می‌کنی حتی صابون نزده بودم به تنم؟ آب می‌ریخت. شلپ شلپ توی وان دریاچه درست شده بود. فشار آب تا آخرین حد. این هم خرابکاری من بود بعد از مردن تو. 
کاش نکرده بودی. احساس می‌کنم اون کوچه‌ی تنگ دم کلیسا برای همیشه تاریک شد از مردن تو. احساس می‌کنم چراغی در قلبم برای همیشه خاموش شد. تو یک جوری بودی که اصلا فکر نمی‌کردم بمیری. مثل اون عزیزانی نبودی که آدم در ذهنش تمرین می‌کنه مردنشون رو که آماده باشه. یک جوری بودی انگار هیچ‌وقت ممکن نیست بمیری. چه رسد به این‌که از قصد بمیری. 
نمی‌دونم چرا به نظرم اینقدر وحشتناکه. هم این‌که مردی، وحشتناکه، هم این‌که خودت رو کشتی، وحشتناکه و هم جوری که خودت رو کشتی. ماگدالنا سعی کرد بهم نشون بده مردنت هم «هرویگی» بوده. هرویگ! من می‌دونم جور مردنت بهت میاد. مثل همه‌ی کارهای دیگه که می‌کردی که به خاک و طبیعت و جنگل و زندگی ربط داشت. اما آخه این چه کاری بود؟ باور کن اگر سال دوهزار و دوازده بهت می‌گفتم تو ده سال دیگه یه شبی می‌ری توی جنگل و رگ دستت رو می‌زنی، می‌گفتی مزخرف نگو. شاید هم می‌گفتی می‌دونم. اگر می‌دونستی، خیلی کفری‌ام از دستت. 
چیزهای وحشیانه و وحشتناک برای تو وحشیانه و وحشتناک نبود. رابطه‌ت با طبیعت هم همیشه یک جنبه‌ی حیوانی داشت اما فکر نمی‌کردم بخوای خونی که ازت رفته فروبره توی زمین. توی اون زمین. می‌خواستی خون‌یاری کنی؟ دیوانه. 
چهار روزه تن بی‌خون و بی‌جانت که توی جنگل افتاده مثل یک پرده‌ی نازک روی تمام چیزهایی که می‌بینم، افتاده. نشستم پشت میزم، تو مردی. توی سینما هستم، تو مردی. قهوه می‌خورم، تو مردی. هستم، تو مردی. 
خیلی به این‌که با این کارت باعث شدی در دریای خون پیدات نکنند، فکر می‌کنم. خسته نباشی. مثلا الان این فکر خوبی بود؟ بالاخره که پیدات می‌کردند. وای. چه کار کردی آخه؟ فرض کن اون خون را نبینیم. تصور که می‌کنیم. تصور که می‌دونی خیلی بدتر از دیدن است. 
هرچی بخوای بگی، من می‌گم نه. صدات توی گوشمه که می‌گفتی: «لاله من یه ایده‌ی خارق‌العاده دارم.»  خارق‌العاده! ایده‌های خارق‌العاده‌ت همیشه آت آشغال بود هرویگ. این یکی هم آت آشغال بود. حالا چون مردی که من نمی‌تونم نگم چقدر ایده‌هات آشغال بود. این هم مثل بقیه آشغال بود. 
اصلا نمی‌دونم چه کار کنم با تن مرده‌ت که تمام وقتی که این‌ها رو نوشتم، پیش چشمم افتاده توی جنگل و در واقعیت قراره آتش بزنند و خاکسترش کنند. تا امروز سوختن و خاکستر شدن بعد از مردن به نظرم انقدر وحشتناک نبود که امروز هست. کاش خودت را نکشته بودی. هرچی بگی قبول نمی‌کنم که باید می‌کردی.
نمی‌تونم هرویگ. نمی‌تونم.

۲۲ مهر ۱۴۰۱

ما زنان کسی نیستم؛ ما زنان خودمان هستیم

 یکی از گل‌درشت‌ترین اتفاقات بصری که این چند روز افتاد، ماجرای بیلبورد میدان ولیعصر بود. سقوط کامل به قعر چاه. 

بیلبورد خیابان ولیعصر سال‌هاست در عرصه عمومی به عنوان محل نمایش بصری پروپاگاندای رژیم شناخته شده. دفعات قبل با تصاویر قبلی هم اعتراضاتی بود برای این‌که تصاویری از «مردم ایران» را نمایش می‌دهد که در آن تمام مردم ایران، مرد بودند که دست در دست هم قرار بود ایران را «بسازند». بعد یک مرتبه تصحیحش کردند و چهارتا زن چهارگوشه‌ش کشیدند. زنان در حاشیه و در حال خدمت به مردان. در حال زاییدن. در حال فداکاری و مادری و خانه‌داری. چرا چنین زنانی؟ چون این زنان، زنانی هستند که جمهوری اسلامی می‌خواهد. توسری‌خور و عالی. 

.
این‌بار دستگاه کم‌عقل تولید آثار بصری پروپاگاندا پس از تمام این داد و هوار ملت و چهارهفته کشتار زنان و کودکان و مردان در خیابان، یک بیلبورد جدیدی علم کردند و عکس زنان ایرانی به زعم خودشان، «زنان سرزمین من، ایران» را کنار هم چیدند. بی‌ارتباط‌ترین‌هاش به رژیم، زنانی مثل پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد، بی‌بی مریم بختیاری، سیمین دانشور، مریم میرزاخانی و ایران درودی و … بودند. بعد عکس این زنان را کنار ده‌ها زن دیگر چاپ کردند که نه با هم، نه با رژیم، نه با وقایع نمی‌شود به هیچ شکلی بپذیری که کنار هم ‌‌روی این بیلبورد ببینی‌شان. پیام؟ ارج نهادن به مقام زنان سرزمین من. پیام؟ صدای انقلاب شما را شنیدم. پیام؟ ما هم در این رژیم، زن داریم. 
پیامی که ما می‌شنویم؟ با دست‌های خونی‌شان، به زور دست زن‌هایی که نمی‌خواهند دستشان را توی دست آن‌ها بگذارند، گرفتند و بالا بردند. زنانی که برخی‌شان مرده بودند و حتی در مقابل این سواستفاده نمی‌توانستند حرفی بزنند. که چی؟ زنان سرزمین من. 
بعد همان زنان را هم با روسری و توسری روی بیلبورد بردند. سر مریم میرزاخانی و فروغ فرخزاد روسری. عکس‌های دزدی، کراپ‌شده، بی‌رضایت. مثل تمام کارهای دیگرشان.
ظرف مدت کوتاهی صدای اعتراض زنانی که زنده بودند بلند شد. حتی صدای اعتراض برخی اعضای خانواده‌ی زنانی که مرده بودند هم بلند شد. انگار که همه شروع کردند از توی بیلبورد داد کشیدن سر رژیم و گفتند نه. 
زن زندگی آزادی.
زن زندگی آزادی.
هرکدام از این زن‌ها با سابقه‌ی عصیان و بیزاریشان از پتریارکی و نابرابری جنسیتی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را نگاه کنی، سردرد می‌گیری از فکر این‌که چقدر بی‌شرمانه عکسشان را علم کردند که باهاش توی سر سایر خواهرانشان بزنند. 
عقل که نیست، هم جان خودشان و هم جان ما که‌دستشان است، در عذاب.
.
ما هم همین را فریاد می‌زنیم. زنان ابزار شما نیستند. مشت نمونه‌ی خروار. 
این‌جا انگار به بهترین شکلی در یک اپیزود کوتاه و‌ بصری این سواستفاده‌ی سیستماتیک و بی‌رحمانه که سال‌هاست با همین الگوی مشابه پیاده می‌شود، نمایان شد. 
ظرف یک روز، بیلبورد را پایین کشیدند و یک بیلبورد سفید خالی را علم کردند و با همان لوگوی نکبتشان و‌کمی‌بزرگ‌تر نوشتند زنان سرزمین من، ایران. 
تمامش دروغ. پادشاه لخت است. زنی نیست روی بیلبورد. کدام زن؟ سرزمین را هم به زور قبضه کردند. بیلبورد دروغ‌ها. 
از این بیلبورد خالی از زنان که رویش در کمال بی‌شرفی نوشته زنان سرزمین من، سمبلیک‌تر و گل‌درشت‌تر، نشانی برای این اعتراض‌های ما وجود ندارد. 
ما هم همین را داریم هوار می‌زنیم که رژیم سعی کرد زن‌ها را چهل و سه سال پاک کند. پاک هم کرد. واقعا خیلی‌ها را پاک کرد.
اما نشد. 
نمی‌شود همه را پاک کرد. 
نصف یک مملکت را شما از روی بیلبورد هم پاک کنی، پاک نمی‌شود. زن‌های مملکت را نمی‌شود پاک کنی و به جایش کلمه‌ی زنان را بنویسی و فکر کنی حل شد. آن کلمه‌ی زنان نوشته شده کار این زنانی که ما هستیم را نمی‌کند. کار این زنانی که می‌خواهید ما باشیم را اصلا نمی‌کند. حتی به جرات می‌توانم بگویم آن کلمه‌ی زنان که نوشتید، شما را بدبخت می‌کند. چون ما آن «زنان» هستیم و ما‌ از شما بیزاریم. 
حالا مدام بیلبورد چاپ کنید. 
هرجا اسمی از ما ببرید، جوابتان را می‌دهیم. 
این گوری که می‌کنید، گور خودتان است.

۱۳ مهر ۱۴۰۱

هر روز، نه

 فیلم بچه‌هایی رو می‌بینی که مقنعه‌هاشون دور گردنشونه، و موهای زیباشون آشفته روی شانه‌هاشون ریخته و با هم دست می‌زنن و فریاد می‌زنن که بسیجی برو گم شو. با جیغ، با شور و شعف، با امید. مردک رو پرت می‌کنند بیرون. دوتا فیلم پایین‌تر مردهای میانسال دارن دخترهای جوان رو توی ایستگاه اتوبوس کتک می‌زنند. محکم. بی‌شرفانه. توی روز روشن بچه‌ها رو کتک می‌زنند، باورکردنی نیست اما واقعا می‌زنند. باز یادم می‌افته به یک پاراگرافی از اون نوشته ال، گفته بود کتک خوردن در عالم واقع به وحشتناکی کتک خوردن در فیلم نیست. کتک نخوردم. نمی‌تونم تصور کنم عادی باشه. او هم از «عادی بودن» نوشته. هم می‌فهمم چه نوشته هم نمی‌تونم احساس کنم و نمی‌تونم تصور کنم یکی بزنه توی صورتم و شکمم و هلم بده و پرتم کنه و عادی باشه برام. باز یادم می‌افته این وضعیت درباره‌ی من نیست. منِ بدبخت، تماشاگرم. 

تماشا می‌کنم که بچه‌های مدرسه، دسته دسته موهای خرماییشون ریخته روی شانه‌ها و انگشت وسط به عکس بالای تخته نشان می‌دهند. ویدیوی بعدی، تابلو رو برعکس می‌کنند، پشت تابلو با خودکار نوشتند زن زندگی آزادی. فریاد می‌کشند. دست می‌زنند. هلهله‌ی شادی. آره. زن زندگی آزادی. 
.
اون‌ها مشغول انقلاب و ما مشغول تماشای انقلاب. 
.
سعی می‌کنم از طریق دوستانم در ایران بفهمم «چه خبره» چه خبره؟ دوستم می‌گفت بی‌روسری می‌رم بیرون. عادیه و عالیه و ‌در عین حال عجیبه. انگار ناگهان در خیابان‌های تهران لخت شده باشی وقتی فقط روسری سر نکرده باشی. خوشاینده. واقعا هست. حتما هست. نمی‌تونم تصور کنم بی‌حجاب بودن توی خیابان‌های آشنای تهران چطور است. حتما خیلی خوشاینده. حتما آدم احساس پیروزی می‌کند. برای من نشدنی‌ترین چیز «خودم بودن» در خیابان‌های تهران بود. باز فکر می‌کنم تو تماشاگری. اما چطوری تماشاگر باشم؟
.
به یاد می‌آرم یکی از باشکوه‌ترین تجربه‌های نوجوانی من کمپ کنار دریاچه‌ی تار و شنای دسته‌جمعی با دوستانم در دریاچه بود. از این‌که از دستشون فرار کرده بودیم و هرکار کرده بودند نتونسته بودند مانع این بشن که ما مایوهامون رو بپوشیم و توی دریاچه کنار هم شنا کنیم، تا مدت‌ها بعد احساس پیروزی می‌کردیم. نه این‌که روسری‌مون رو توی جاده، توی ماشین، وقتی ترافیک نیست، بیاندازیم روی شانه‌هامون، نه! لخت شیم. مایو بپوشیم و در دل طبیعت شنا کنیم. دریاچه مال ما بود. همه‌جای ایران باید اون‌طوری می‌بود. نه یواشکی. خیلی عادی. در روز روشن. ایران باید مال ما بود. مال ما هست.  
.
یاد عکس دختر مینو مجیدی می‌افتم. هیچ‌کس اسم این بچه رو جایی ننوشته. میان خاک و گل‌های گلایل و عکس مادری که کشتند، خاکی که بر گوری ریخته شده، دسته‌ی موهاش در مشتش. خصم و خشم. تا می‌بینمش با خودم فکر می‌کنم، تو در میان گل‌ها چو گل میان خاری. چرا باید این روز رو می‌دیدی؟ 
نیکا. 
.
یاد مامان خودم می‌افتم. یاد وقتی می‌رفت اداره، مقنعه می‌پوشید و مقنعه سفت بود و دوست داشت خیلی سریع همیشه درش بیاره. یک عمر با مقنعه رفت سرکار. یک عمر. مقنعه اتو کرد و هر روز صبح پوشید و رفت سرکار. 
.
تن در شخصی‌ترین حالتش اسیر جمهوری اسلامی‌ست. فکر می‌کنم کاش آتش زدن شال و مانتو در میدان آزادی. 
روی تیک‌تاک، دخترهای جوون، مانتو روسری‌شون رو درمیارن و می‌پوشن و ما می‌بینیم چطور ظرف پانزده ثانیه عوض می‌شن. یکی دیگه می‌شن. اغلبشون آخر ویدیو گریه می‌کنن، می‌گن نمی‌خوایم. می‌گن بسه. گاهی عصبانی‌ان. برای من اون لحظه‌هایی عذاب‌آوره، که عادی‌ست برام دیدنش و عادی‌ست براشون پوشیدنش. عادی نیست. در تکرارش عادی شدن هست. مثل کتک خوردن.