۸ آذر ۱۴۰۱

Digital intimacy

وسط صحبتم با طبیب، همان یک ربع اول در جلسه به جای باریکم رسیده بودم و داشتم بردباری می‌کردم با خودم. قبلش می‌دونستم این‌طور می‌شه. خسته بودم، شب بود و روزم طولانی و ‌پیچیده بود اما از صبحش تصمیم گرفته بودم حرفش را بزنم. ناگهان صداش روباتی شد، از اون‌ها که یک جیغ نازک ناخوشایند می‌شه. بریده بریده. تصویرش خط افتاد و ثابت شد. بعد صامت شد. دستش روی عینکش بود. کج بود. با دقت نگاهش کردم. از اول جلسه او را نگاه نکرده بودم. ریشش را رنگ می‌کند؟ همیشه انقدر سیاه بود؟ هرچه صداش رباتی‌تر شد بیشتر یاد آهنگ ریگرت ریگرت افتادم. همان‌طور که به صورتش دقت می‌کردم، صفحه‌ی زوم بسته شد. من در وین بودم و تراپیستم در امریکای شمالی. اتاق کارم ضمن کندوکاو، انگار ریخت و پاش شدیدی شده‌بود. ریخت‌و‌پاش روحی. همان تصویر کج و معوجش هم در همین هیگار ویگار از صفحه‌ی مانیتورم کاملا محو شد. فکر کن توی تراپی باشی، ناگهان از جایی که هستی، فیزیکی بیفتی بیرون؛ وسط حرفت. وسط حرف سختت. امکان نداره چنین چیزی اتفاق بیفته اما روی زوم چرا. نکبت. 

احساس کردم تا زانو توی گل هستم، منتظر بودم بیلی، سیخی، میخی یا ملاقه‌ای بده دستم که از این موقعیت بیرون بیایم. اما رفته بود. با همان دست‌های گلی از کندوکاو زدم دوباره روی لینک زوم. من با حال اعتراف نشسته بودم توی اتاق کارم و از این احمقانه‌تر چی هست؟ انگار خودم تا زانوگلی، دستا تا آرنج گلی، مانیتور گلی. ماوس گلی. در همان وضع انگار جهان فریز شده. پرت شدن خودنخواسته. جایی از حرفمان که داشتیم می‌زدیم، واقعا موقعش نبود اما به قول قباد، کی موقع خوبی برای در رفتن جوراب شلواری است؟
.
کندوکاو معمولا این‌طور می‌شه که من بروم توی چاله و دانه دانه احساسات گِلی و خاطره‌ها و وقایع مه‌آلود و حوادث گذشته را بکشم بیرون. بگم اینه؟ بگه نه. بگرد باز. بگم اخ دستم خورد به این. اینو ببین؟ اینه؟ بگه نه. بگم این بامزه‌س. اینو بگم برات؟ بگه بگو. دستم بخوره به یک چیزهایی با چشم بسته بیارم بالا، به او بگم من نمی‌توانم نگاه کنم. تو نگاه کن. چشمم را ببندم. خاطره مثل بادکنک خالی از باد، کاندوم استفاده شده، بگیرم جلوی مانیتور، بگم اینه؟ بگه چشمت را باز کن. نیست. بگرد باز. بگردم. چیزهایی پیدا کنم که نگم. فکر کنم با خودم که باید بگی. بعد فکر کنم نه. نمی‌گم. نمی‌خوام بگم. چیزی که پیدا کردم را، در دست‌های گلی‌م مشت کنم. بعد منصف که هستم، ببینم نمی‌شود. آخر سر وقتی دیگر هیچ چیز جدیدی پیدا نکردم، با بی‌میلی مشت گلی‌م را باز کنم، بگم طبیب این را هم پیدا کردم. یک دکمه با چهارتا سوراخ باشد. نشانش بدهم. بگم اینه انگار. اینه؟ او بگه آها شاید همین باشه. شاید. اما باز بگرد. بگردم. کلافه. ریخت و پاش. اون دکمه که پیدا کردم هنوز سفت در مشتم باشد و مانع گشتن‌ام.
.
در جلسه حدود ده دقیقه قبل از فریزشدن، گفته بود اضطرابت بین یک تا ده کجاست؟ گفته بودم دو-سه. گفته بود خوبه. کم شده. قطع شدن زوم درجا اضطرابم را برد به پنج. 
بالاخره زوممان وصل شد. نفس راحت. دوباره که برگشت، خوشم آمد –نه نه. خوشم نیامد، اتفاق اصلا خوشم نیامد اما متوجه شدم – که نه ببخشید گفت نه سکته ایجاد کرد، نه چیزی. انگار نه انگار من این وسط کلافه منتظر بودم. حرف را پی گرفت، گفت بعد که تو فلان رو گفتی/کردی، اون چی گفت؟/اون‌جا چی شد؟ (جزییات یادم نیست) از این‌که نگفت «ببخشید»، هم خوشحال شدم، هم گیج و آچمز شدم و برای ادامه‌ی حرفم سرگشته شدم. انگار هولم داد گفت برگرد به چاله‌ی کندوکاوت. این بالا چه کار می‌کنی؟ من فکر کردم باز برم توی اون گِل؟ بیشتر دلم می‌خواست دست‌هام را بشورم، مسواک بزنم و بروم توی تختم. دوش داغ هم خوب بود. می‌خواستم بگم بیا ول کنیم. خودت چطوری؟ از انقلاب چه خبر؟ 
اصلا من خودم اولش عصبانی شده بودم که از چاله بیرون آمده بودم اما وقتی قطع شد و کمی گذشت، کاملا دچار تردید شدم که چرا باید به آن چاله بروم؟ منتظر بودم خودش میانمان با «ببخشید قطع شد.» فاصله بیاندازد. خوشحال بودم لحظاتی در گِل نیستم. اما فاصله نیانداخت. گفت همین ریسمان رو بگیر و برو پایین توی چاله‌ت. همان‌جا که بودی. بالاتر نباش. پایین‌تر نباش. رفتم. مستقر شدم اما مدت کوتاهی مقاومتم را به نرفتن و نخواستن احساس می‌کردم. به خودم گفتم مجبور نیستم. این را که یادم افتاد، باز با سر رفتم توی گل. 
چه چیزهای کوچکی (کوچکی؟) کاملا مغزم رو می‌بَرَد و می‌کَنَد از جا؟ برگشتیم به حرفمان. خر در گل. 
.
یک خوابی را کندوکاو می‌کردیم. متوجهم کرد که توی خوابه کار آسانی را خیلی سخت انجام می‌دادم. شرمزده و عصبانی شدم از دستم. از این‌که به فکر خودم نرسیده بود. تمام روز بهش فکر کرده بودم. عصبانی که می‌شوم، خجالت که می‌کشم، شرم که می‌کنم، یا خیلی ساکتم یا خیلی حرف می‌زنم. نگران و مضطرب که هستم هم، آن طنز بیخود و نابجام بیرون می‌زند. طنز برای این‌که نمی‌دانم با ناراحتی‌م چه کنم. از ناراحتی هم گاهی شرم می‌کنم. ملغمه‌ی احساسات ناخوشایند و ماسیده و استراتژی‌های فرسوده. 
خوابم قبل از کندوکاو هم، شرم ایجاد می‌کرد برام. حالا با کندوکاو و آن سکته‌ی میانش بدتر هم شده بود. اضطراب فزاینده. دو تا دستم را گذاشته بودم روی تخت سینه‌ام. آرام سینه‌ام را نوازش می‌کردم و باقی‌ش را تعریف می‌کردم. سؤال‌هایی می‌پرسید و هربار کلافه‌تر جواب می‌دادم و با کف دستم دایره می‌کشیدم روی سینه‌م چون باعث می‌شود گریه‌م نگیرد. گفت حالت بد شده؟ گفتم آره. گفت می‌خوای بس کنیم؟ گفتم اصلا.
.
نوشتن در این وبلاگ و دفترهای یادداشت شخصی‌م، هیچ موقع در زندگی من برای خود امر بیان کردن و مطرح کردن نظری که خودم می‌دانستم چه هست، نبوده. خیلی بیشتر احساس می‌کنم ~مجبورم~ بنویسم. وقتی می‌نویسم فکر می‌کنم. معمولا مثل هر فکری که باید خوب فکر بشود، وقتی می‌نویسم، ده درصد آنچه نوشتم را نگه می‌دارم و بقیه را آرشیو می‌کنم/دور می‌ریزم. پاراگراف‌های مرده. آن‌چه مانده را هم سمباده می‌کشم و گاهی ویترین‌پسند می‌گذارم توی این وبلاگ که واقعا این کار از هر خدادادی بعید است. خداداد؟ خدانور. دستات موقع رقص. دستاش. استپ‌رقص.
.
خلق قدیمی وبلاگ نوشتن، دون پاشیدن بود. وسط تمام حرف‌ها بالش‌های نرمی برای کسی که رفرنس‌ها را بگیرد و رویشان دراز بکشد. مثل کاشتن چندتا بوس لیز و خیس جاهایی که نباید. گیرایی خوب. هرچی بادقت‌تر بخوانی بیشتر برایت رفرنس/بوس؟ جاخواهم‌گذاشت چون حالا که کاری نمی‌شود کرد و دست‌هام جوهری شده، پس سر و آب. 
.
شب مهتابه. برگردم به طبیبم؟ خوابی که براش تعریف می‌کردم یک جاش درباره این بود که نمی‌توانم مرز خودم با دیگران را روشن کنم. کاش می‌توانستم. اگر یک سیگار می‌شد در این مواقع روشن کرد معلوم می‌شد که هرجایی که توش دود سیگار یک نفر است، مال اوست. یعنی این نشان می‌دهد که روزهای بادی، آدم باید تقریبا تنها باشد چون دودش به چشم همه می‌رود اما من می‌گم فارغ از هر بادی که بوزد، هرجایی که بشود یک نفر را بو‌یید، حریم شخصی اوست.
.
چند روز قبل از این زوم گل‌آلود با طبیبم، توی یک ورکشاپ درباره‌ی تنش‌زدایی موقع تدریس بودیم. گفتم درباره‌ی موقعیت‌های «فلان» نمی‌دانم کجا باید یک اتفاقی را متوقف کنم. مدام فکر می‌کنم که باید پابه‌پا و سعی می‌کنم خودم را با مرزهایشان هماهنگ کنم. گاهی اصلا نمی‌دونم چه غلطی می‌کنم. انگلا نگاهی کرد و دستش را گذاشت روی شکمش. گفت هرجا تنت بگه بسه، مرزت آنجاست. بقیه هیچ مهم نیستند. هر روز هم ممکن است مرزت با روز قبل فرق کند. دستم را گذاشتم روی شکمم. از خودم پرسیدم  چرا انقدر مجبورم؟
.
تن؟ آیدا نوشته بود که بچه‌هاش توی اوین جیره‌ای حمام می‌روند. دو تا سه بار در هفته. اصلا به فکرم نرسیده بود که نه تنها تن را ظالمانه و بی‌دلیل زندانی می‌کنند بلکه کنترل شستنش را هم از آدم می‌گیرند.
با میم که حرف می‌زنیم، همیشه می‌گوید من اصلا دوست ندارم بازجوها کتک چیه، حتی دوست ندارم بهم فحش بدهند. بعد من دیدم بابا فحش چیه؟ اگر من را نگذارند بروم حمام، واقعا نمی‌دانم چطور دوام بیاورم. بدی و خوبی موقعیت بحرانی این است که آدم می‌فهمد مرزهایش خیلی ~آن‌ورتر~ هستند. اما آدم چطور به خودش بعدا بگوید که در بحران نیست؟
.
طبیبم گفت اضطرابت الان چقدر است؟ گفتم هفت. آخرای جلسه بود. ناگهان قلی در شیشه‌ای تراس توی اتاق کار را با تق‌تق محکمی زد. هیچ‌وقت در این سال‌های پندمی نشده بود که وقتی در میانه‌ی‌ زومم، در بزند. از پنجره دیدم لب دیواره‌ی تراس ایستاده و‌ پایین را نگاه می‌کند. گفتم غولاند من توی تراپی‌ام. چی انقد مهمه؟ گفت نگاه کن. پایین را نگاه کردم. انگار تمام ماشین‌های آتشنشانی وین دم خانه‌مان بودند. تا طبقه بیستم که ماییم آسمان مه‌آلود را نور آبی ماشین‌ها پر کرده بود. کمی هاج و واج پایین را نگاه کردم و احساس کردم از درون تنم می‌لرزم. برگشتم به زومم. گفت چی شده؟ گفتم پلیس و آتشنشانی. گفت باید بری؟ گفتم هنوز که آژیر نزده. با خودم فکر کردم اضطرابم ده از ده. سعی کرد آرامم کند. کلماتش یادم نیست. گوش نمی‌کردم. داشتم فکر می‌کردم آژیر آتش که بزند، تو زوم چقدر بلند است. هرچی می‌گفت، گفتم باشه باشه. چیزی الان از حرفش یادم نیست. باز روی صفحه‌ی مانیتورم محو شد. این بار هم بهتر نبود. تراپی روی زوم تجربه‌ی عجیبی‌ست. مدام آدم به تنش ارجاع داده می‌شود در محیط دیجیتال. زمان و مکان دیجیتال و دستکاری شده. 
می‌خواستم بروم توی روی تختم. خوابم می‌آمد. از اول جلسه خوابم می‌آمد. رفتن روی تراس باعث شد لرز کنم یا کندوکاو با وقفه و آتش؟
خداحافظی کردم ازش؟
به غولاند گفتم می‌دونی پایین چی شده؟ گفت ظاهرا طبقه‌ی شش ساختمان بغلی آتش گرفته اما تحت کنترله. تخت. مطلقا تخت. پتوی زمستانی سنگین را تا گردنم بالا کشیدم. هنوز سردم بود. لرز-وار. قلی آمد معذرت‌خواهی کرد که وسط زومم در زده. گفت تو قیافه‌ت جوریه که من حالم را احساس می‌کنم. این جمله را خیلی اوقات به شوخی وقتی بهم می‌گیم که قیافه‌ی دیگری خیلی آشفته‌ست. خیلی اوقات موقع هنگ‌اور. شانه‌هام را از روی پتو مالید. خودم را زیر دستانش رها کردم. سرم را بوسید. هنوز پالتو و شال تنش بود. فکر کردم تخت هم گِلی کردی.
.
این‌ها را موقع زوم جلسه عمومی موزه نوشتم. همه‌چیز در جلسه درباره آخر سال و کریسمس است. کار در نوامبر و دسامبر استرسی و طاقت‌فرساست و کنارش هزاران برنامه دیدار تازه کردن سال نو و جشن و کوفت و مرض و فلان برقرار است. تمام پندمی را برون‌گراها می‌خواهند جبران کنند. تقویم از هفته‌ی دوم دسامبر به‌بعد چنان فشرده‌ست که نفس نمی‌توانم بکشم. اما همه‌چیز بی‌ربط به انقلاب زن زندگی آزادی است. گسل میانمان. گسل از همه‌نظر. 
در حین سوپ عدس ناهارم، ادیت می‌کنم. تا جایی که بشود. حوصله ندارم حرف بزنم. اوقاتی که حرفم نمی‌آید و معلم هستم خیلی بیخود است. وقتی در فواصل تدریس کسی باهام حرف بزند، مستقیم می‌گویم حرف نزنید با من. یاد گرفتم. قبلا به توالت پناهنده می‌شدم که با کسی حرف نزنم. مرز. 
سوپ عدس داغ و لیمویی ‌و خوشایند است. به گورکان می‌گویم چرا انقدر این سوپ چسبید؟ مال امروزه؟ می‌خندد که نه. چون سرده، چسبید. امروز روز سوم عمر این سوپ است. نوش جانت. 
.
شب شده. هنوز دارم می‌نویسم و پاک و فاک می‌کنم. لایق این فاک. به زودی تمامش می‌کنم. مثلا شاید همین‌جا.

۲۰ آبان ۱۴۰۱

جشن غم

حالی هست بعد از عزاداریِ خیلی سنگین، وقتی بدترین روز یعنی روز جدا شدن نهایی از تن، تمام شده. خداحافظی‌ها را کردی، اشک‌ها را ریختی، بغل‌ها را کردی، صدبار های‌های گریه‌ت بلند شده و با هر بغل تازه، دوباره گریه کردی. آرام شدی، باز کس دیگری آمده و او هم اشک ریخته. باز اشک ریختی. حالتی که از فرط گریه کردن دیگر خسته و بی‌جان شدی. پنداری بدترین روز جهان آمده و رفته. بعد تماشا کردی سرمونی مرگ را و به خاک سپردی و خداحافظی واقعا واقعا اتفاق افتاده. بدترین جاهای عشق به یک عزیز، روبرویت اجرا شده. هم رفته و هم برای همیشه رفته. هرگز تنش را نخواهی دید و فهمیدی که دوست داشتنش دیگر ربطی به تنش و متریال بودن وجودش ندارد.
روح و جانت آرام آرام لابلای بغل‌ها سبک شده. صحنه‌های سخت رد شدن پیکر بی‌جان عزیزش را دیدی، نامش را روی قبر، نوشته، عکسی، خواندی. تاریخ مرگش را دیدی. اشک و اشک و اشک. عزیزترین‌هاش را دیدی که سیاهپوش اشک می‌ریزند که سندی‌ست بر مردنش. که مطمئن شدی واقعا مرده. تمام نشانه‌ها نشان دادند که مرده. واقعا مرده. تنش تمام شده. قبول کردی که مرده. از قبول کردنت هم گریه‌ت گرفته و باز اشک‌ها ریختی. دست در دست عزیزان، رفتنش برای همیشه به قعر تاریکی را تماشا کردی. بعد از آن در سکوت شب توی ماشین نشستی، بیرون را تماشا کردی. ساکت. ساکن. صحنه‌ها از پیش چشمت رد شده. تمام این وقایع رعب‌آور گذشته. تمام شده. یک بی‌رمقی و خستگی و سبکی در این لحظه هست. اگر اشتباه نکنم لابلای تمام هول و وحشت و رنج و غم و هراس مرگ، یک خوشی نازک کمرنگ بی‌ربط عجیبی هم هست. 
بعد از تمام این‌ها یک لحظه‌ای هست که آدم می‌بیند علی‌رغم همه‌چیز ناگهان گرسنه شده. گرسنگی به مثابه زنده بودن. انگار که فرمان می‌دهد که او‌ مرده، اما تو زنده‌ای.

۱۸ آبان ۱۴۰۱

هیچ بالایی بدون پایین نیست

 ارجاعی به سهراب شهید ثالث هست که بنده فقط دست دومش را در ارجاع دادن‌های این و آن اوایل انقلاب خواندم و نقل قول دسته دوم می‌کنم: سه اتفاق خوب در زندگی هست: جوانی، عشق اول و انقلاب. بعد معلوم نیست چرا می‌زند توی سر مسائل دیگری و می‌گوید باقی همه جنگ زرگری و لاطائلات و خوک‌صفتی‌ست. کار ندارم که در بخش دوم گند می‌زند به بخش اول. هدف من همان بخش اول بود. خیلی باید فکر می‌کردم این روزها به این سه اتفاق خوب. اتفاق نه. وضعیت. فکر کردم جوان و عاشق باشی و انقلاب بکنی. خودش مشکل و راه‌حل با هم است. 

آدم‌های سینه سپر کرده.
.
چند روز پیش رفته بودم آرایشگاه. این‌جور کارها این روزها مخصوصا وقتی توی ایران زندگی نمی‌کنی خیلی غلط به نظر می‌آید. مردم دارند می‌میرند که شما بری آرایشگاه؟ موهام. موهات؟ آخه موهام خیلی سفید شده بود. شرم. نه. وارد آرایشگاه که شدم، طرفم که ایرانی بود گفت که عزیزش تیر خورده و بیمارستان دولتی پذیرشش نکرده و تا پول بیمارستان خصوصی را جور کنند، مریضشان رفته بود دم در بیمارستان توی کما. سرتان را درد نیارم، خطر برطرف شده و تیرخورده در حال بهتر شدن است. 
خبری که دارم می‌نویسم، خوشبختانه از این بدتر نمی‌شود. دنبال شدت بیشتری لای این سطور نباشید. اما همین شدت خیلی زیاد نیست؟ کافی نیست؟ فاجعه نیست؟ چرا؟ باز یاد مسئله‌ی «عادی» می‌افتم. همان فاصله‌ای که من نشسته بودم موهام را رنگ کنم، یک جوان ناز نازکی آمد که موهاش را از بیخ برای زن زندگی آزادی تراشیده بود. آمده بود که گوشه‌هاش را منظم کند. وقتی رفت، آرایشگر به من گفت که نمی‌دونی چه موهایی داشت، ماه. بلند، پرپشت، فر. 
خوشبختانه همه‌مان می‌دانیم که ایرانی‌ها چه موهایی دارند الان. بلند، پرپشت، فر، زیر حجاب. 
.
کلافه‌ام. بیزارم از این همه مرگ و قتل. دور و نزدیک. روزهایی هست که هرچه بیشتر مرگ می‌بینم، بیشتر نمی‌خواهم بمیرم. آیا این‌که ما همه با تمام سرعتمان به سمت دیوار مرگ می‌دویم و دست آخر خودمان را به آن دیوار می‌کوبیم، باید در تمام اوقات در خاطرمان زنده باشد؟ دوست ندارم به مردن فکر کنم. می‌خواهم تمام عمرم فراموش کنم که خواهم‌مرد. از این‌که همه‌چیز مرا مجبور می‌کند که به مردن فکر کنم عصبانی‌ام. 
.
شهر در مه فرورفته. انگار نشسته باشی توی یک لیوان شیر و به بیرون نگاه کنی. مه تا زیر چشمانمان بالا آمده. آفتاب کجاست؟ چطور ممکن است که همه چیز متوقف نشود؟ فرو رفتن در مه به مثابه تعلیق در دانستن. تعلیق در آفتاب. فرو رفتن به مثابه ناتوانی.
گاهی اسمش را صدا که می‌کردم صدتا شعر می‌گفت تا جواب بده. گاهی اسمم را صدا می‌زد و صدتا شعر را پاک می‌کردم تا جواب بدهم.
.
خون خون خون.
هر طرف که نگاه می‌کنم خون. ماگدالنا وقتی داشت بهم می‌گفت هرویگ خودش را توی جنگل کشته، گفت حتما می‌دونی چرا. نمی‌دانستم. از گیجی نگاهم فهمید. گفت با راهی که انتخاب کرده بود که بمیره، می‌دونست خیلی خون ازش خواهد رفت. نمی‌خواست کسی که پیداش می‌کنه، اون رو غرق در دریای خونش ببینه. می‌خواست که خونش به زمین فرو بره. انگار یکی از درونم، محکم هلم داد وقتی این را گفت. انگار تن و ذهنم از هم جدا شد. انگار جانم از تنم جدا شد. انگار از یه پرتگاه پرت شدم پایین اما نمردم.
جدا شدم و برگشتم. متریال بودن خون. حجم و رنگ و پدیدار شدن و ناپدید شدنش.
.
بعدتر که پیش خودم به فارسی داشتم درباره فرورفتن خون به زمین فکر می‌کردم یادم افتاد که «خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد، از زیر هر سنگ جوشید و ‌جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می‌دید می‌فهمید جایی بی‌گناهی را کشته‌اند.»
چند نفر را کشتند؟ چقدر مرگ؟ چقدر ظلم بی‌انتها؟ ظلم بی‌انتها زندان برای بی‌گناهان نیست؟ ساچمه خوردن؟ اصلا باتوم نه، سیلی خوردن. سیلی نه، زنی که از دم ون داد می‌زند، خانومم بیا این‌جا. با شما هستم خانومم. بیا. بیا این‌جا. بوی گلاب نیست؟ ظلم نشستن و انتظار دم اوین نیست؟ اوین مظهر ظلم است. بوی چادر مانده و لیز. شما ملاقات رفتید؟
یک خیالی دارم که فردای آزادی، اوین خالی از سکنه را موزه کنیم. بگذارید خودخواهی‌م را نشان بدهم؛ اوین را موزه کنم. احساس می‌کنم می‌دانم که باید با اوین چه کنم. می‌دانم ممکن است خشم مردم با خاک یکسانش کند و واقعا به خاک کردنش هم حق می‌دهم اما من نمی‌خواهم با خاک یکسانش کنم. می‌ترسم از خاک و فراموشی. 
.
تمام حرف‌هات از این جای دوری که هستی هم درباره مرکز است منصف. منصفانه‌ست؟ نیست. نیست. می‌دانم ظلم نرقصیدن خدانور‌ است. اما درباره‌ی نرقصیدنش همین یک سطر را می‌نویسم. باقی‌ش سرم به گریبان پر امتیاز خودم فرو رفته. آگاه نیستی. آگاه باش. 
.
 خیلی سختم است که فکر کنم کسی موقع رقصیدن به مرگش فکر کند. دوری ذهنی از مرگ موقع رقصیدن شاید نشان از شور زندگی است. برای همین دیدن رقص کشته‌شدگان این چنین اثری به ما می‌گذارند. سعی کردم موقع نوشتن بفهمم. بخشیش هم درباره‌ی این است که تن‌هامان به تنهایی رقص را می‌شناسد و مرگ را نه. 
مسکوب این را هم نوشته بود که: «راندن در شب تاریک است نوشتن.» می‌رانم. منتظرم بفهمم. نمی‌فهمم. چه چیزهایی را می‌خواهم به زور به هم بچسبانم. این‌ها به هم چسبیدنی نیست. 
نگه داشتن برج لغزان این نوشته‌های بی‌ربط به هم برای من ممکن نیست. این تک‌نقطه‌ها فاصله‌های خوبی میان افکار فکر نشده نیست. رها می‌کنم و سر خودش خراب می‌شود.