۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

هرکی به نوعی

 نمی‌دانم دیگران چطور هستند اما برای من این‌طور بود که وقتی چندماه پیش به چهل سالگی فکر می‌کردم، خیلی برایم ناخوشایند بود. دلم می‌خواست، یک جایی باشم و یک کاری کنم که خیلی خوشحالم کند بی این‌که مجبور خاصی باشم. دلم می‌خواست مجبور نباشم بهم خوش بگذرد و خودش خودبه‌خود بگذرد. جوری که وقتی با خانواده هستم می‌گذرد. دلم نمی‌خواست وین باشم و مجبور باشم مهمانی بدهم. برنامه‌ریزی کنم. آدم‌ها را ببینم. می‌خواستم تا جایی که می‌شد عقب بیاندازم روبرو شدن با دیگرانی که بگویند پوف لاله. چهل ها؟ فاک دت چهل. انداختم عقب چون عقب‌انداز اعظم. قرار شد برویم ایتالیا. گار دارد ایتالیا که باهاش از این راحتی‌های خانوادگی‌وار دارم. تصور شهر به شهر گشتن و رنسانس و رم آنتیک و پالادیو تماشا کردن برای رسیدن به چهل سالگی کنار غذای خوب خوشحالم می‌کرد. کشور همسایه را واقعا هنوز خوب نگشتم. برای چهل دلم می‌خواست وقت داشته باشم بفهمم چه حالی دارم قبل از این‌که در مقابل دیگران پرفورم کنم که چه حالی دارم. 

راضی هستم امروز و این‌جای کار از تصمیم. این شد که صبح تولدم سردرآوردم از واتیکان. یکشنبه بود. روز را با چندین و چند پیام محشر شروع کرده بودم و قلبم همان‌جای اول روز نرم و لطیف شده بود. 
وقتی رفتیم توی بازیلیکای سنت پیتر، یک اسقفی در حال اجرای مراسم بود. سنت‌پیتر واقعا باشکوه است. ستون‌های دوریس و‌ مجسمه‌های بالای راهروهای قرینه را با حیرت تماشا می‌کنی و بعد که می‌رسی به بازیلیکا، ستون‌های کرینتیش عظیم سربه‌فلک گذاشتند. فکر می‌کنی ممکن نیست. هست. شکوه واقعا کلمه‌ی مناسبی برای توصیف است. به محض ورود پیتا چنان با فروتنی پشت شیشه‌ی خاک‌گرفته نشسته، انگار نه انگار پیتاست. ضمن این‌که نمی‌دانستم کدام طرفم را تماشا کنم، با خودم فکر می‌کردم مراسم یکشنبه واقعا مثل یک تئاتری می‌ماند که بارها اجرا شده. بازیگرانش در یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌های تئاتر دنیا بازی می‌کنند و بازی‌شان را خیلی خیلی خوب بلدند. اگر هم مثلا برادوی فلان، پس لابد واتیکان هم بهمان. 
تصمیم گرفتیم قبل از تماشای کلیسا، مراسم را تماشا کنیم. مراسم تمام شد و با چپ و راست دست دادیم و ناگهان یک کشیش روبروی ما ظاهر شد. اصلا منتظر نبودم و از مراسمی که می‌شناختم، برای نان مقدس باید می‌رفتی جلوی درگاه. در فکر ظاهر شدن کشیشی مقابلم نبودم. اما چاره نبود. دستانم را کاسه کردم که بی‌ادبی نباشد نگرفتن نان مقدس. فکر کردم می‌گذارد کف دستم و می‌گذارم توی جیبم. اما وقتی که گذاشت توی دستم، گفت کورپوس کریستی (تن مسیح) و بعد نگاهم کرد، من هم نگاهش کردم. گفت همین الان بخور. فکر کردم شوخی می‌کند، نخوردم. با تحکم گفت بخورش. الان. خوردم. وحشتناک شرمنده هم شده بودم از نادانی‌م از مراسم اما خنده‌دار هم بود. با خودم فکر کردم پس مبعوث شاید شدی منصف. خلاصه برای دفعه‌ی دوم در زندگی کورپوس کریستی خوردم. این‌بار می‌دانستم که نباید تن مسیح را بجوم. این را هم می‌دانم برای شرمندگی دفعه‌ی قبل. دفعه اولی که با کورپوس کریستی مواجه شده بودم، عزاداری هینریش بابابزرگ قلی بود. هفت سال پیش تقریبا. آن بار کورپوس کریستی را جویده بودم و چنان دستمایه خنده‌ی اطرافیانم شده بودم که هنوز هم تعریفش را می‌شنوم و هربار همه ریسه می‌روند و من شرم. از این خاطراتی شده که در عزاداری همه‌ی عزاداران را می‌خنداند و غصه را کم می‌کند. راضی‌ام.