۶ بهمن ۱۳۸۹

ستاره‌های آسمان چند بچه خیاط؟
لنا علی را توی خیابان دیده بود. دقیق‌تر بخواهی دم پایتخت. گفت براش با پپر این‌ها چی فرستادی. گفت علی گفته که بهت زنگ زده اما جواب ندادی. یعنی انتظار داشت جواب بدهی؟ گفت علی گفت لاله خوبه؟ لنا گفته بود لاله خوب است اما نیست. گفت علی فکر کرد لابد من پیش توئم. لنا گفته بود که پیش تو نیستم.
یک آهنگی بود خانم پینک می‌خواند این‌طوری بود که می‌گفت اگر کسی به من می‌گفت سه سال بعد تو دیگر نیستی و خیلی دوری  و خیلی وقت است رفتی، می‌زدم لهش می‌کردم. شاید چون نمی‌دانستم اصلن چه‌طور ممکن است تو نباشی.
چه‌طور ممکن بود؟
من سر نصرت منتظر تو نشستم توی ماشین؟
توی آمفی تئاتر دانشگاه دیدمت که سرت را کج کردی نگاهم می‌کنی با لبخند؟
آمدی دم خانه‌مان جزوه بگیری؟ جزوه آخه کلیشه؟
با من عهدنامه‌ی چوب‌کمان‌چای می‌بندی؟
صبح آفتابی یک چهارشنبه‌ای‌ست و نور از لای پرده تابیده؟
به هوش می‌آیی بعد از عمل؟ گیج و دردناک و مریضی؟
نردبانت را می‌بوسم؟
اول اتوبان کرجیم. رویم را می‌کنم به تو که بگویم توی مدرسه چی شد اما خوابت برده؟
خرچنگ‌های مردابی؟
باشگاه انقلاب؟
زنگ زدی گفتی قسم خوردی که شهروند خوبی باشی و تروریست نباشی؟
توی فرودگاه نشستی روی زمین تگ چمدانت را می‌چسبانی؟
نه.
حالا سه سال بعد است.
مرکز زمین کجاست بچه خیاط؟

۵ بهمن ۱۳۸۹

آشپزی و دِی‌دریم با فِرِدریک یا امروز ناهار چی بخورم؟
همیشه وقتی با نا حرف می‌زنیم و به من می‌گوید که برای خودش مثلن تنهایی خورشت قیمه پخته. پاستای سبزیجاتی پخته یا هزار مدل غذای دیگر من تعجب می‌کنم. وقتی می‌گوید بیا خانه‌ی من برایت آش رشته بپزم و خیلی با عشق این کار را می‌کند تعجب می‌کنم. هنوز بعد از پانزده سال دوستی تعجب می‌کنم. من اصلن حال ندارم برای خودم غذای زحمتکشی درست کنم. مگر چه هوس وحشتناکی بکنم. حتمن باید کسی باشد که انگیزه‌م شود برای پخت و پز. آسان‌ترین غذاها را صرفن برای خودم می‌پزم. ممکن است روزها و روزها با ساندویچ سر کنم.
آشپزی فقط برای مواقعی‌ست که یکی باهام بخواهد غذا بخورد. آن هم دو حالت دارد. آن آدم را باید دوست داشته باشم که بخواهم برایش یک غذایی درست کنم که دوست دارد یا باید در مرحله‌ی شوآف باشم باهاش که مثلن بخواهم نشان بدهم که ببین من چه غذاهای باحالی بلدم درست کنم. یعنی جزیی از جو زدگی‌م برای تحت‌تاثیر قرار دادن یکی‌ست. آن هم اغلب انگشت دهم یازدهمم است که می‌خواهم ازش هنر بچکد. که یعنی دیگه بترک. آشپزی شیکان پیکان هم بلدم.
اما ته دلم اصلن از کارهای مورد علاقه‌م نیست. دوست دارم هفته‌ای یک بار مثلن انجام بدهم. این در حالی‌ست که هفته‌ای چهارده بار آدم باید غذا بخورد لعنتی!
من از مواد خام غذا خوشم نمی‌آید. بدم می‌آید ران مرغ به آدم زل می‌زند. از کندن پوست پیاز بیزارم چون تمام مدت دارم دماغم را تکان می‌دهم مثل موش که دارد یه چیزی را بو می‌کند و دماغش می‌جنبد. دماغ من می‌جنبد زیرا که عطسه دارم اما نمی‌آید. من از بوی غذایی که ده دقیقه روی گاز بوده و مواد خام بدبخت تازه دوزاری‌شان افتاده که قرار است پخته شوند و دارن خودشان را لوس می‌کنند که من با تو قاتی نمی‌شوم. تو با من قاتی نشو، لذا برای انتقام بوی بد از خودشان می‌دهند بدم می‌آید.
تنها بخش جذاب آشپزی برایم ادویه‌هاست. حتی مواقعی که غذاهای نیم‌پز می‌خرم که حداقل وقت را توی آشپزخانه تلف کنم حتمن یک تغییری توی ادویه غذاها می‌دهم. به نظرم ادویه غذا را شخصی می‌کند و از بس که جو زده‌ام و عاشق این چیزهام، ادویه می‌زنم. ادویه هم می‌دانم ادای ذهنی‌م است که مثلن من یک کاری کردم با این غذا و هر چی بهم دادند را نخوردم و غذا را با شخصیت کردم.  
تازگی هم بسیار فلفل‌خور شدم. لذا ایمپرووایزهای فلفلی نقش پررنگی در تجربیاتم پیدا کرده.
خلاصه که ای ملت من وقتی بزرگ شدم می‌خواهم یک آشپز داشته باشم و بعد بعضی روزها که از دنده خوبه بیدار شدم بهش بگویم تو امروز آفی و من می‌پزم و بعد آشپزم دندان‌هاش بریزد که من آشپزی اصلن بلدم. بعد ببیند که من انقدر خفنم و شاخ درآرد که چرا هر روز غذا نمی‌پزم؟ اما من بهش بگویم که اوه فِرِدریک (اسمش فردریکه) آشپزی؟ اوه نه فردریک... اوه نه... بعد فردریک بهم بگه آخه شما با این استعداد حیفه نپزید. من بگم اوه نه فردریک... اوه نه...
بعد دوباره تا هزار وقت بعد آشپزی نکنم.
مسئله‌ای که هست این است که امروز ناهار چی بخورم. خیلی گرسنمه فردریک. خیلی. فردریک...

۳۰ دی ۱۳۸۹

افاضه‌هایی در باب من چگونه دارم در خارج می‌زیم یا مه‌شکن‌ها را روشن کنید
روی استپر نفس‌نفس‌زنان به این فکر کردم که باید این را بنویسم. شاید هزار نفر مثل من باشند. شاید یکی این را خواند حالش بهتر شد. این یک نوشته درباره‌ی بدحالی بعد از مهاجرت است و این‌که من برایش چه کردم.
اوایلی که آمدم این‌جا، یک دوره‌ای حالم خیلی بد بود. بعد اصلن نمی‌خواستم قبول کنم من، همین منی که دوست داشتم از ایران بروم، درس بخوانم، تنها باشم، زندگی کنم، مال خودم باشم، حالم بد است این‌جا. اما حالم بد بود. دلتنگ و بیچاره و پریشان بودم و کاری نمی‌توانستم برای خودم و روح و روان و مغز و ملاج و سایر اعضا و جوارحم انجام بدهم.
فکر می‌کردم این‌که خودم خودم را مجبور کردم که بیایم این‌جا و هیچ جبری به ماندنم نیست و هیچ جبری (جز جبری که خودم برای خودم تعریف کرده بودم) به رفتنم نبود، حق ندارم حالم بد باشد.
آلمانی‌م خیلی بدتر از حالا بود (نه که حالا مالی باشد اما حداقل می‌دانم که در زندگی روزمره آدم‌ها را مثل بز نگاه نمی‌کنم). سیستم دانشگاه را نمی‌فهمیدم. سیستم اداری و بیمه و بانک و همه‌ی چیزهایی که بدیهی بود توی ایران را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم کجا چی بپوشم. الان خیلی رسمی باشم؟ راحت باشم؟ چه‌طوری حرف بزنم؟ شما؟ تو؟ همه چیز گیج‌کننده بود و همه‌ی این‌ها که بهم وارد می‌شد، می‌خواستم همه چیز را پس بزنم و فرار کنم. در عین حال اصلن حق فرار کردن برای خودم قائل نبودم. فارغ از هزینه‌ی مادی و معنوی که برای این‌جا بودن کرده بودم و برایم کرده بودند، نمی‌خواستم از چیزی که همیشه فکر می‌کردم، می‌خواستمش، جا بزنم. به خودم بدهکار بودم این‌که بتوانم این‌جا خوب زندگی کنم.
مرحله‌ی بعد یک افسردگی‌ای بود که از همه پنهانش می‌کردم. اقلن سعی می‌کردم پنهانش کنم. چطوری لاله؟ خوبم. همه‌چیز خیلی خوب است. خوب نبود. اگر دانشگاه نداشتم، امکان نداشت از خانه بیرون بروم. واقعن امکان نداشت. تمام مدت پای کامپیوتر بودم. نه که حالا نباشم. هستم. خودم اما می‌دانم جورش جور دیگری‌ست. حالا تنها دریچه‌ی جهان هستی نیست. آن روزها بود اما.
 نمی‌توانستم قبول کنم که به‌طرز بارزی تنها شدم. توی ایران که بودم، در یک مرحله‌ای از عمرم بودم که دوستانم را داشتم. معاشرت روی روال بود. دوست‌های بسیار زیاد خانوادگی بود. فامیل بود. من اصلن چیزی از تنهایی نمی‌دانستم. من اصلن چیزی درباره‌ی این‌که چه‌طور ممکن است در یک شهر فقط چهار نفر را بشناسی نمی‌دانستم که تازه از آن چهار نفر هم ممکن است به یکی‌شان زنگ بزنی. جالب این‌که همیشه خودم را آدم تنهایی دسته‌بندی می‌کردم. آدمی که خودش دنبال معاشرت نمی‌رود و همیشه معاشرت دنبالش می‌آید. نمی‌فهمیدم که زمینه‌ی خانوادگی‌م، زمینه‌ی فرهنگی‌م و هزار المان محیطی دیگر است که باعث می‌شود معاشرت جذب کنم. نمی‌فهمیدم که این‌ها چیزهای بدیهی زندگی نیست. خودبه‌خود به وجود نیامده و یکی برایش زحمت کشیده.
بعد حال خرابی‌ها زیادتر شد. همه چیز به گریه‌م می‌انداخت. منی که اصلن آخرین آدم زر زروی جهان بودم، با همه چیز گریه می‌کردم. پیرزن توی اوبان که شکل مامان مولی بود، صدای مادرم، ایمیل خواهرم، هر چیزی درباره‌ی خانواده‌م، خواندن نوشته‌های دوستانم که حالا دیگر بینشان نبودم، همه چیز.  احساس می‌کردم پرت شدم بیرون از جایی که خیلی دوستش داشتم و همه را خودم با همین دست خودم کرده بودم. حق نداشتم اعتراض کنم ولی خب حالم هم بد بود. این را با خودم نمی‌توانستم نادیده بگیرم. ژست من آدم سفت و محکم و جهان‌ناک‌بودگی‌م نمی‌گذاشت که موقعیتم را ارزیابی کنم.
یک جایی نمی‌دانم چه‌طور شد بالاخره دو زاری‌م افتاد. یک علتش شاید دیدن آدم‌هایی مثل خودم بود که سه چهار سال جلوتر از من این راه را رفته بودند. قبول کردم که با انکار نمی‌توانم ادامه بدهم. بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم خودم را باخته بودم.
بالاخره با یک آدم با صلاحیتی حرف زدم. حالم را گفتم. گفت این‌ها نشانه‌های افسردگی‌ست که ناشی از مهاجرت است. به همین راحتی. مثل سیلی بود این حرف. من؟ من و افسردگی؟ من هرهرکرکرترین موجود عالم بشریتم. به من یک نخ بدهید از تویش یک چیز بامزه دربیاورم که باهاش شادمانی کنیم اما خب همین من دیگر نمی‌توانستم. بزرگ‌ترین دلیلش این بود که فکر می‌کردم من حق ندارم. مدام حق غم را از خودم سلب می‌کردم. اما خب من حق داشتم و من ناراحت بودم و نمی‌توانستم این همه تغییر را تحمل کنم. همه چیز زیاد بود. همه چیز فشار بود.
بعد همان آدم بهم گفت که برای خودم انگیزه ایجاد کنم. گفت باید شروع کنم به ساعتِ این‌جا زندگی کردن. باید خودم برای خودم استارت بزنم. باید این را قبول کنم که زمینه‌ای این‌جا نیست که مثل ایران باشد، من بگویم بابام کیست مامانم کیست و پذیرفته شوم توی اجتماعی. مثلن یک چیزی را که فهمیدم این بود که خیلی آدم‌هایی که بی‌دریغ دوستم داشتند آدم‌هایی به واسطه‌ی خانواده‌م بودند و من نمی‌فهمیدم این را. نه این‌که نمی‌فهمیدم. می‌فهمیدم اما همیشه نق می‌زدم. باز مهمانی دوره؟ باز مسافرت با همین آدم‌ها؟ باز فلان؟ نمی‌فهمیدم دیگر. خر بودم. خر خوب است؟ من خر بوده و نمی‌فهمیدم.
حالا اما اقلن به یک شناختی دست پیدا کردم. حالا دقم این است که چقدر دیر کردم این کار را...
بعد شروع کردم به ورزش کردن. ماه اخیر شاید پنج بار در هفته فیت‌نس‌روم رفته‌ام. ذهنم را خلاص می‌کند. انرژی می‌سوزانم. روی فرمم. تنم را بیشتر دوست دارم. ورزش کردنم هم این‌طوری‌ست که یک هفته نمی‌روم، تنبل می‌شوم و باید خودم را با کتک ببرم اما دیگر یاد گرفته‌ام که خیلی بالا نگهم می‌دارد و باید انجامش بدهم.
آن آدم با صلاحیت یک چیز دیگری هم بهم گفت. گفت باید برای خودم دلخوشی درست کنم این‌جا. باید زندگی درست کنم. من هم حالا که می‌نویسم، نه که فکر کنید خیلی کارهای بزرگی کردم. نه. با چیزهای ریز ریز. با دل به کار دادن برای درسی که این‌جا می‌خوانم. با روزانه جلو رفتن توی این پروسه خودم را خوب نگه می‌دارم. مثلن به‌طوری که وقتی کریسمس از سفر برگشتم دلم می‌خواست پرواز کنم برسم خانه. برسم به زندگی خودم. خودم هم باورم نمی‌شد که این شهر با من این‌کار را بکند. ولی من دلم برایش تنگ شده بود.
در نهایت من هم آدمم دیگر. کماکان گاهی خراب می‌شوم. اوقات هورمونی و گریه‌زاری می‌گذرانم. عین دیوانه‌های روان‌نژند به همه‌ی موبایل‌هایشان زنگ می‌زنم ببینم خوبند؟ دراز می‌کشم و فکر می‌کنم اگر بروم ایران، وقتی همه‌شان را می‌بینم چه حالی می‌شوم. صدبار از دور توی فرودگاه می‌بینمشان. بعد چمدانم را ول می‌کنم. بغلشان می‌کنم. فشارشان می‌دهم. اشکم که درمی‌آید، ول می‌کنم.
هنوز هم خجالتی‌ام وقتی آلمانی حرف می‌زنم. هول که می‌شوم تته پته می‌کنم. خیلی خیلی خیلی می‌ترسم و بدم می‌آید که اشتباه حرف بزنم. کلافه می‌شوم وقتی مجبورم منظورم را به انگلستانی بگویم اما وضعیت خودم را به عنوان دانشجوی مهاجر قبول کردم. قبول کردم که یک چیزهایی می‌دهم و یک چیزهایی می‌گیرم.
پذیرش به نظرم اولین مرحله‌ای‌ست که آدم می‌تواند در آن پا بگذارد برای این‌که زندگی‌ش را به عنوان یک مهاجر بهتر کند. پذیرش نداشتن خیلی امکانات اغلب عاطفی که در ایران داشتی اما این‌جا نداری و در عوضش استاندارد زندگی‌ت ( این استاندارد زندگی هم از آن مفاهیمی‌ست که می‌توانم برایش ساعت‌ها روضه بخوانم و تازه اصلن حالی‌م شده که چیست) بالاتر است، پذیرش این‌که برای همه چیز باید دوبرابر یک شهروند معمولی این‌جا انرژی بگذاری، پذیرش این‌که هیچ حس نوستالژی مشترکی با این‌ها نداری، پذیرش این‌که باید در جامعه خودت را حل کنی و در نهایت پذیرش این‌که دلتنگی بخشی از زندگی‌ست که هرگز رفع نمی‌شود. همیشه آن‌جاست. گاهی بر و بر نگاهت می‌کند گاهی شرمنده می‌شود سرش را می‌اندازد پایین. رفتارش هم هیچ پترن مشخصی ندارد که بدانی مثلن امروز دلتنگ بودی، فردا نیستی. تویی که باید باهاش کنار بیایی. تویی که باید منعطف باشی. تویی که باید تغییرات بنیادی زندگی را بپذیری.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
امام لاله علیها السلام. شبی سرد در خارج. بیستم ماه اول.

۱۸ دی ۱۳۸۹

بشمر به یاد ایوم قدیم
یک. پیتر نمی‌دانم‌چی‌چی بود آن‌جاییش که تازه داشت اسپایدرمن می‌شد هی از بدن خودش تعجب می‌کرد. عینک لازم نداشت دیگر و از دست‌هاش تار درمی‌آمد و این‌ها، در یک حال آن‌طوری‌ای هستم. مثلن امروز انقدر گرمم بود که دستکش نپوشیدم، هوا را چک کردم صفر درجه بود. برای منِ سرمایی بسی غریب بود. اما همه‌ی تغییراتش خوبی نیست. کمرم باز خودی نشان داده. چند روزی انکارش می‌کردم ولی امروز بالاخره به خودم گفتم بگیر بخواب بدبخت. دوباره زده بالا. نخوابی باید بخوابی. و شما چه می‌دانید خوابیدن چه وحشت بزرگی‌ست. به‌ویژه حالا که تنهام. ایراد این‌جاست که پاک روحیه‌م را می‌بازم وقتی درد می‌گیرد.
دو. حالم از این خمیر دندانی که دارم به‌هم می‌خورد. نه ماه شده که دارم می‌زنمش اما تمام نمی‌شود که نمی‌شود. من حداقل یک بار و حداکثر سه بار در روز مسواک می‌زنم یعنی دلیل این‌که خمیردندان من تمام نمی‌شود این نیست که من مسواک نمی‌زنم چرا که من خیلی هم مسواک می‌زنم. بعد هم بمیرم، بمانم، تا این تمام نشود، یکی دیگر نمی‌خرم. خواستم مراتب غری که هر بار مسواک می‌زنم جلوی آینه‌ی توالت، به نظرم می‌رسد را با شما در میان بگذارم. (شماره‌ی دو به این علت نگاشته شد که من وسط شماره‌ی یک و دو رفتم مسواک زدم و این غر یادم آمد و بنابراین شماره‌ی دو شد مسواک)
سه. سفر عالی بود. آرامش مطلق، خانوادگی‌بازی، غذاهای خوشمزه، رامی بازی کردن تا ساعت هزار شب، کادوی هیجانی گرفتن، تنبلی و هر چیزی که از تعطیلات بخواهی. اما یک لطف معکوس دیگری که داشت، این بود که برای اولین بار دلم برای این‌جایی که حالا زندگی می‌کنم، تنگ شد. یعنی کاملن دلم می‌خواست برگردم و برسم خانه‌م و ببینم گلدان‌هام سالمند یا نه و ببینم دوست‌هام چی می‌کنند و تعطیلات چه‌کار کردند و ببینم پسره که توی بیلا کار می‌کند و همیشه به من لبخند می‌زند، هنوز هست یا نه و ببینم هنوز برف روی زمین مانده یا نه و هزار تا چیز لوس و بی‌مزه‌ی دیگر را چک کنم. اما این موضوع خیلی جالب بود. برایم روشن شد که هرچند خیلی کمرنگ و ملو اما دلبستگی‌های کوچکی برای خودم این‌جا درست کردم. حتی دلم می‌خواست بروم دانشگاه. یعنی چه بسا در این حد.
چهار. گمانم چند روز پیش‌ها تولد وبلاگم بود. چاهار سال شد. مثل این زن‌باباها که دل به کار نمی‌دهند، حواسم به بچه‌م نبود اصلن. می‌دانم کمتر می‌نویسم. یک فیدبک جالب اما متاسفانه‌ای که گرفتم این بود که کمتر کلمه اختراع می‌کنم نسبت به قبلن. یک دلیل عمده‌ش این است که روزانه سعی می‌کنم به آلمانی آدم معمولی‌ای باشم. نه حتی آدم خلاقی که کلمه‌های بامزه بلد است. آدم معمولی‌ای که می‌خواهد حرف بزند. گاهی خیلی توانفرساست و خب گاهی خیلی باحال است. برای بعضی چیزها اول کلمه‌ی آلمانی‌ش یادم می‌آید چون مغزم را مجبور کردم که اولویت اولش آن باشد. گلاب به روی ماهتان گلباران کرده فارسی حرف زدنم را. در مرحله‌ای از زندگی زبانی‌م هم نیستم که بخواهم جلویش را بگیرم. احساس می‌کنم باید بهش امان بدهم که خوب توی مغز و ملاجم برود و ته‌نشین شود. اصلن خودم را دعوا نمی‌کنم که چرا این‌طوری هستم. شاید یکی از چیزهایی که روی وبلاگ نوشتنم اثر گذاشته همین است. نمی‌توانم الان کاری برایش بکنم. وقتی به روزم فکر می‌کنم مغزم خودبه‌خود به آلمانی فکر می‌کند. چون احساس می‌کنم مجبورم. چون تمام روز به یک زبان دیگری زندگی می‌کنم. اصلن در این مرحله فکر نمی‌کنم ترجمه کردنش ایده‌ی خوبی باشد. شاید چون خیلی روزمره نویسم، این‌طور شده. نمی‌دانم. فعلن همینم.
پنج. یک جوجه‌مقاله‌ای باید راجع‌به نقاش اسپانیایی "گُویا" می‌نوشتم، بعد یک چیز عجیبی خواندم، یک مجموعه دارد به نام "فجایع جنگ". مجموعه وحشتناکی‌ست. اصلن وحشتناک‌ها. بعد گفته بود که هدف من نشان دادن زشتی‌ها بود، برای کسانی که هیچ علاقه (آرزو) و حتی اراده‌ای برای دیدنش ندارند و بعد نویسنده می‌گفت که این یک بخشی از فرهنگ نقاشی اسپانیایی‌ست. یعنی این‌طوری‌ست که توی چشم آدم فرو می‌کنند اگر فکر کنند باید ببینی یک چیزی را.
خواستم درین‌باره اعلام موضع کرده باشم که من خودم را بیشتر آدم برعکسی می‌دانم. یعنی گمانم طرف ویرجینیا وولف هستم که نوشته بود ادبیات (یا به‌طور کلی هنر؟) نسخه‌ی دوم واقعیت نیست چون از آن نکبت همان یک نسخه کافی‌ست. (طبعن همه چیز را نقل به مضمون کردم چون پایان‌نامه نمی‌نویسم که چپ و راست ارجاع بدهم که. دارم برای تفریحات خویش وبلاگ می‌نویسم)