مارکس می گه:"هوا یا جوی که در آن زندگی می کنیم،با نیرویی معادل 20000 پاوند بر هر یک از ما سنگینی می کند،ولی آیا کسی آن را احساس می کند؟" ها؟ مارکس جان!فقط هوا!؟
صبح اون روز که بیدار شدم و راه افتادم به سمت هنرستان "گاف" (بعدا توی یه فرصت خوب براتون از افاضات اهالی اونجا خواهم گفت تا متوجه بشین که گاف اون قدرا هم بی مسما نیست!)خیلی سعی کردم خوش اخلاق باشم، چون حدس می زدم موقع ژوژمان حسابی از دست این جوجه ها و تنبلی مستمر شون از کوره در برم...ولی این جوری نشد...به جز برف بی امانی که روی کارهای بچه ها که توی حیاط مدرسه روی زمین چیده بودن می بارید و کارها رو خیس می کرد و رنگ هاشون توی هم می دوید و قر و قاطی تر از اون چیزی که بودند، می کردشون و به جز ناظم مدرسه که 10 دقیقه یک بار لیست هایی از بچه هایی که پدر و مادرشون یا سرویس هایی که منتظرشون بودن اعلام می کرد و از من می خواست نمره شون رو زودتر بدم که برن دیگه!و جز این که اون روز چندین بار آرزو کردم که کاش از من دو،سه تا دیگه هم بود! و جز اون دانش آموزی که قبل از ژوزمان (سر امتحان کتبی) از تمام مفاصل بدنش صدا در می آورد و موفق شده بود حواس همه رو پرت کنه و جز سرمای گزنده ی حیاط مدرسه که می تونست انگشتای یه معلمی رو که دستکش یادش رفته بود فریز کنه وجز آویزون شدن دانش آموزها یه کاپشنم که فقط خانووووووم های کشیده گفتنشون الان تو ذهنم مونده و جز دیر شدن و با عجله دیدن کارهای آخر برای این که به کنسرت ویلن کوچولوی دوستم توی دانشکده ش برسم تا ملانکولیک رو از دست ندم و باز شدن سر درددل یکی از همکارا در همون زمان و از سر گذروندن یه تصادف تخیلی در راه ملانکولیک... بقیه ی چیز ها به خوبی گذشت.معلم شدن این حسن رو داره که نیروی 20000 پاوندی که به آدم وارد می شه رو اکیدا احساس کنی!خوبه دیگه!چی می خوای؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر