مرا چه می شود؟ کدام نابسوده ای تخم لق بی قراری به دلم کاشت ؟
کتاب "پیکر فرهاد" که عباس معروفی نوشته ( از یو نو! ) این جوری شروع می شه : " نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم ؟ با دست های فرو افتاده و رخوت خواب آوری که پس از آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم ، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وا می گذارید ، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است ، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام ؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم ، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام ، از کجا آمده ام ، و چرا این قدر دل دل می زنم ، مثل گنجشکی باران خورده ؟ ... " و این طوری می شه که نمی شه این کتاب رو زمین کجاست و لابلای هر سطر کتاب از خودت می پرسی واقعا یک مرد اینها رو نوشته ؟ چطور چنین بی قراری شناسانه نوشته ؟ و اگر ذره ای آداب بی قراری رو بلد باشید ، سخت ازش لذت می برید .همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر