آخر سال هشتاد و پنج منتظر یه عید ملو بودم ... خیلی معمولی ... اما عید خوبی بود ... هر چیز خوبی که بعید می دونستم اتفاق بیفته ، اتفاق افتاد و این عجیب بود ... هرچند که از بیست و نه اسفند تا سه فروردین چنان معده دردی داشتم که ناچار شدم ساعت های آخر سال رو توی دستشویی ! و با حالت تهور و بی باکی! بگذرونم ولی هو کرز؟ مهم اینه که چیزی که یادم مونده اینه که همه چیز توی ده روز گذشته به طرز عجیبی خوب بود ... و الان که یازده فروردینه و از بیست و سه سالگی من دو هفته ای بیشتر نمونده ، احساس می کنم که وقتی بیست و چهار ساله شدم ، احتمالا احساس فقدان بیست و سه سالگی نخواهم کرد ... و این نسبتا خوبه ... و وجدانم به من می گه که یادداشت هایی که توی این روزا نوشتم رو نباید الان اینجا منتقل کنم ، چرا که در انجمن هستم و دارم از ای دی اس ال انجمن و وقت بینال کش می رم تا به هوس های خودم جواب بدم ! اینه که فعلا می رم و بعدا ادامه خواهم داد . زت مزید
۱۱ فروردین ۱۳۸۶
۲۹ اسفند ۱۳۸۵
دیروز خیلی دلم می خواست بنویسم که حالم خوبه ... اما ساعت نه خوابم برد ... نه ! بی هوش شدم ! واسه همین نشد ! با بلتوبیا رفته بودیم که کارایی که از هشتاد و پنج مونده بود ، تموم کنیم ... ساعت شیش و نیم صبح رفتیم بیرون ... روز طولانی ولی خوبی بود ... هر کدوم از کارایی که کردیم برای یه روز بس بود ! و ما مثل وحشی ها می خواستیم همه رو انجام بدیم ... ساعت سه و نیم ، چهار بود که رفتیم ناهار بخوریم ، از وقتی وارد لینت شدیم ، تا زمانی که نصف ناهارمونو نخورده بودیم ، با هم حرف نزدیم ! و من از خنده مرده بودم که فقط داریم می خوریم و یک کلام حرف نمی زنیم ! و وقتی برمی گشتم خونه ... انگار همه اتوبان رو برای من خالی کرده بودن ... خبری از ترافیک نبود و من به آخرین غروب زمستانی هشتاد و پنج توی اتوبان حکیم نگاه کردم و به طور عجیبی احساس آرامش کردم ... آرامشی که قدرش رو الان خیلی خوب می دونم . شاید تمام اتفاقات سختی که امسال افتاد ، به من کمک کرد که قدر لحظات آرامش رو بدونم ... و بفهمم که اگر شادم ، اگر بین آدم های عزیزی هستم که دوستشون دارم ، اگر چیزهای خوبی دارم ، اگر درس و کارم رو دوست دارم ، اگر سالمم ، اگر انگشت های یخ کرده م توی دستای دوستم گرم می شه ، اگر توی زندگیم تعاشق ! هست ، خیلی خوش شانسم و شادی و آرامش به راحتی می تونن از لای دستای آدم لیز بخورن ... واسه اینه که می خوام زندگیمو سفت بچسبم ... می خوام بیشتر و شدیدتر زندگی کنم ... همین
سال نو مبارک
۲۴ اسفند ۱۳۸۵
تعاشق : تعاشق از نظر لغوی باب تفاعل از مصدر "ع ش ق" است . این لغت در ساعت بیست و سه و سی و شش دقیقه ی آخرین پنج شنبه ی سال هشتاد و پنج توسط لالا ساخته شد . این لغت اشاره به مفهومی دارد که اصلا نمی توانم برای کسی توضیح بدهم ! اما در کمال صحت عقل ! قادرم مجموعه ی گسترده ای از رفتارها را در این لغت ببینم . تعاشق امریست که بیشتر در حوزه ی لذات معنوی دسته بندی می شود ، گرچه دامنه ی تعاشق چنان گسترده است که گاهی لذاتی کاملا مادی را نیز شامل می شود ! مثال این لذات را به عهده ی تخیل خلاق شما واگذار می کنم ! روش پیشنهادی دیگری که برای فهمانیدن تعاشق به شما دارم این است که آن چه تعاشق نیست را به شما نشان بدهم ! عدم وجود تعاشق یعنی این که بدانید چیزی نیست ولی ندانید که چیزی که نیست ، چیست ! موردهایی که تا به حال دیده شده نشان می دهد که عدم تعاشق ابدا کشنده نیست . لیکن دخترکان شانزده تا بیست ساله (حتی گاهی تا پنجاه و چند ساله) و پسرکان نوزده تا بیست و هشت ساله (و به ندرت تا سی و نه ساله ) گاه ممکن است دچار این تصور غلط بشوند که ممکن است از عدم تعاشق بمیرند ، اما مورد شهادت از عدم تعاشق در آمارهای رسمی گزارش نشده . نگارنده ، خود گاه با عدم تعاشق دست و پنجه نرم کرده و گمان خطا می برده که از بی تعاشقی خواهد مرد ! اما این سطور مبین این نکته است که این نگارنده حی و حاضر در خدمت شما بوده و ابدا نمرده ام ! و این نکته که نگارنده گاه خود را سوم شخص مفرد و گاه اول شخص مفرد در نظر می گیرد ، هیچ گونه ارتباطی با زکریای رازی ندارد ! هم چنین ذکر این نکته را ضروری می دانم که تعاشق امری خوب و گاه غم انگیز است واین که چطور امری خوب و در عین حال غم انگیز است ، موضوع بحث ما نیست و قطعا با تحلیل نکردن این صفات به وادی تقلیل گرایی تعاشق شناختی می افتیم ، اما اگر بخواهیم تمامی صفات و جنبه های تعاشق را تحلیل کنیم ، امکان درگیرشدن با موضوعاتی خارج از بحث مورد نظر پیش می آید که در این مقال نمی گنجد ! به امید روزی که هرکس بتواند از هر باب کلمه ی احمقانه ای بسازد و من باب تفعل و مفاعیل و تفعیل و استفعال سرگرم شود ، از شما خوانندگان محترم خداحافظی می کنم
ارادتمند
لالا
۱۹ اسفند ۱۳۸۵
یه دونه سنجاق قفلی کوچولوی کوچولوی سیلور رو زمین پیدا می کنم و مثل بچه ای که کفش دوزک پیدا کرده خوشحال می شم ... می زنمش به لبه ی شلوار جینم و همه جا با من میاد ... هیچ بال سیاهی نداره که یهو پرواز کنه و گم بشه ... تا موقعی که من بخوام لبه ی شلوارم زندگی می کنه ... من گاهی یادم می ره یه سنجاق قفلی کوچولو لبه ی شلوارمه ... سر کلاس این پام رو می اندازم رو اون پام و یهو چشمم می خوره بهش ... خوشم میاد که اونجاس
من پرهای کاهو رو کنار هم میذارم و خورد (خرد؟!) می کنم و به حرف های اون گوش می دم ... یعنی گاهی گوش می دم ، گاهی گوش نمی دم و به جاش مثلا فکر می کنم که برم میل هام رو چک کنم یا فکر می کنم بعد از سالاد ، برم چای درست کنم ... یا فکر می کنم با این که دستشو می کنه تو ظرف کاهو من اصلا بدم نمیاد ... با دو تا انگشت دو ، سه تا پر خورد شده ی کاهو رو می ذاره کنار هم و می ذاره تو دهنش ... اصلا کاهو خوردنش صدای کاهو نمی ده ... و همین جور حرف می زنه ... دوباره انگشتای کشیده ش میاد تو ظرف کاهو های خورد شده و چند تا پر دیگه می ره تو دهنش ... و چشمم با دستش میره تا دهنش و دوباره دستم می ره تو سبد کاهو و چند تا پر کاهوی کمرنگ بر می دارم و خورد می کنم ... اون از روابطش می گه ... هی حرف می زنه و من میرم سراغ کلم براکلی و با چاقو می افتم به جونش و هزار تا دونه ریز سبز پررنگ می ریزه روی کاهوها و خیارها ... اون همین جور داره حرف می زنه ... گمونم رسیده به جاهایی که الانه که گریه کنه ... من از سبز کلم ها یاد کلاس مبانیم می افتم ... سبز براکلی مثل گرین گواش می مونه ... به شاگردام سر کلاس می گم وقتی می خواین رنگ بخرین سبز ویردین نخرید ، آخه ویردین یه کم سبز آبیه و واسه ی شروع کار مبانی که باید رنگ های اصلی رو بشناسن ، خوب نیست . باید گرین استفاده کنن که یه سبز تقریبا سیدیه ! ... می گم تو کلاس مبانی رنگ من ، رنگ صدفی و طلایی و نقره ای و فسفری ممنوع ! و هفته ی بعد از بیست نفر ، هشت ، نه تاشون به جای گرین ، ویردین خریدن ! و توی جعبه رنگ همه طلایی و نقره ای و صدفی پیدا می شه !...سعی می کنم رنگ های براق و فسفری رو ندیده بگیرم ، ولی از ویردین نمی تونم بگذرم ! می گم مگه من پای تخته ننوشتم ویردین نخرید؟ می گن آقاهه داد! و من سر درد می گیرم !... و برمی گردم به کلم براکلی ها و یه دستمال می دم دستش ... اشکاشو پاک می کنه ... سالاد حاضره
۱۴ اسفند ۱۳۸۵
نشستم روی سکو ، با یه لیوان چای ، با یه کیف سنگین و کاپشن و کتاب و شال گردن . موهام زیر مقنعه باز شده بود و ریخته بود دور گردنم و کلافه م کرده بود ... دستم رو بردم و زیر مقنعه با مهارتی که از دبستان برای حفظ حجابم کسب کردم ! موهام رو جمع و جور کردم ... انگشت های یخ زده م رو حلقه کردم دور لیوان چای و نگاه کردم به ازدحام ... یهو یه حس سرخوشی بی مورد ! تمام وجودم رو طی کرد ... نمی دونم از احساس تنهایی بود یا از جمع کردن موهام بود یا از این که هیچ کس نمی خواست ازم چیزهایی بپرسه که حوصله نداشتم یا از تموم شدن کلاس خسته کننده ی استادی که به بعثت می گه بهثت و به معتاد می گه مهتاد و به قدمت می گه قتمت و به دوک می گه دوگ و به ازدواج می گه استفاج و به هرچی ، هر چی دلش می خواد می گه ! یا به خاطر این بود که اولین کتابی که توی مخزن کتابخونه دستم خورد ، همون کتابی بود که می خواستم یا به خاطر این که مجبور نبودم توی اون جای شلوغ با کسی حرف بزنم و می تونستم چای بخورم و نگاه کنم ... نمی دونم ... فقط می دونم احساس کردم چقدر در قالب خودمم ... احساس کردم اصلا مجبور نیستم کاری که دلم نمی خواد انجام بدم ... یه شادیه واقعا بی دلیل در خودم احساس کردم ... با نوک کفشم با سنگریزه های جلوی سکو بازی کردم و چای خوردم و اومدم خونه
۱۱ اسفند ۱۳۸۵
داشتم فکر می کردم که به قول یارو ، اوه پسر ! اوه ! من بدجوری هوس کردم که سه نقطه و اوه ! ... و اومدم بنویسم اوه ! پسر ! اوه ! که یهو پام خورد به اون دکمه و همه چیز با سرعت سرسام آوری بسته شد ! و شات دان شد ! و من موندم و مانیتوری خاموش ! و این خاموش شدن بی دلیل ! باعث شد که به آپشن " بی خیال نوشتن شدن و رفتن پی اوه " فکر کنم ، و خوردن پام به پاور رو ، مثل آب نطلبیده مراده ، فرض کنم ! ولی نشد ! حالا چرا نشد ، چون بلتوبیا گوبلی شده و شیخ داره ورد می خونه و امروز برف اومده و لولاش شکسته و رمال ما رمل و اسطرلابشو جا گذاشته و قمر با عقرب مماس شده و چله نشده و اون در پرهیزه وپام یخ کرده و شنبه نمی شه و دوشنبه نمیاد و سه شنبه نمی خوام و ... بماند ! خلاصه اینجام دیگه ! ولی نمی دونم چرا حواسم از هوسم پرت نمی شه و همه چیز برام ابژه های بسیار بسیار اوه انگیزه الان ! می فهمی !؟