ذهن پراکنده م رو که همه جای اتاقم روی زمین پاشیده ، نگاه می کنم . رد پایی از هزار کار ناتمام دور و برم پخش و پلاست و من مثل همیشه همین موقع های ماه یه دل گرفتگی بیخودی دارم که با اشتباهی که کردم قاطی شده و پر رنگ تر شده ... یا انگار کن روی لبه هاش با قلم فلزی و جوهر پوست گردو دسن کشیده ... انگار کن که دل گرفتگی من یه نقاشیه اکولینه ... انگار کن دل گرفتگی م خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن ، شده ! فرق چندانی نمی کنه ... انگار کن که وسط دل گرفتگی م دلم واسه سرخوشی بیخودیم هم تنگ شده ...از یه دل گرفته ی دل تنگ چی می مونه ؟
به شخصی با این احوال بی دل نمی گن؟
اگه نمی گن ، لااقل نمی شه بگن این شخص در مرز بی دلی است؟
نه؟
خوب در معرض بی دلی است؟
بازم نه؟
...
به شخصی با این احوال بی دل نمی گن؟
اگه نمی گن ، لااقل نمی شه بگن این شخص در مرز بی دلی است؟
نه؟
خوب در معرض بی دلی است؟
بازم نه؟
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر