۹ دی ۱۳۸۶

یک . یادم می آید وقتی در دبستان فاطمه زهرا درس می خواندم یک کاپشن قرمز و یک کلاه بافتنی آبی آسمانی داشتم که باید به دستور اکید زیبا بانو هر روز روی مانتوی سورمه ای و مقنعه ی سفید دبستانمان می پوشیدم خوب یادم هست که وقتی مسابقه ی محله به مدرسه مان آمد هم همان ها تنم بود و بعدا توی تلویزیون خودم را از روی همان کاپشن و کلاه شناختم ! یا لااقل فکر کردم که شناختم وقتی دوربین دور تا دور حیاط مدرسه مان می گشت و حلقه تنگ بچه های هیجان زده که ما باشیم را در حال یک و یک و یک... دو و دو و دو ... نشان می داد. حالا بگذریم از مسابقه ی محله و این که من همیشه فکر می کردم آقای مجری خیلی بانمک است و دلم می خواست با من هم چند تا شوخی بکند ولی وقتی آمد مدرسه مان دیدم خیلی هم بداخلاق است. این ها به کنار. از یادآوری کاپشن و کلاهم که علائم یخ کردگی است، می خواستم به این جا برسم که از آرزوهای بچگی من این بود که دو تا آتروپات داشته باشم و هر کدام را بگذارم توی یکی از جیب هایم. چون این یخ کردگی انگشتان ریشه ی تاریخی در من دارد و گاهی فکر می کنم اصلا شاید رفتار آتروپاتانه ی بلتوبیا باعث شد که ما این جور باشیم که هستیم و نه آن جور که نیستیم ! و الان فکر می کنم آرزوی دو آتروپات برای کودکی ام در بزرگسالی ام به چه آروزیی بدل می شود؟
همچنین یادم هست وقتی در کتاب علوم خواندیم که خزندگان خونسردند من از خانممان پرسیدم یعنی مثل ما که در سرما یخ می کنیم؟ برایم توضیح داد که من و مار فرق داریم! و این هم دما شدن با محیط در من ده، دوازده ساله با آن هم دما شدن مار با محیط فرق دارد ولی خیلی خوب می دانم که آن زمان هم قانع نشدم تا مدت ها! و بعدتر فهمیدم که روشش فقط این است که بلتوبیایی بیابید که واقعا خونگرم باشد و به طور موقتی این دست های فریز شده ی ما را گرم کند و ها کند بلکه دمی ولرم شویم.
دو . تازگی فهمیده ام که هرچه من عتیقه تر و امل تر می شوم، پدر و مادرم جدیدتر می شوند. پدر و مادرم به شدت با زمانه پیش می روند و من پس. عجیب میل زندگی و کار و تغییر و معاشرت و فعالیت دارند این دو نفر. عجیب یک نفس بحث می کنند و مهمانی می دهند و مهمانی می روند و در عزا و عروسی دوستان بی پایانشان شرکت می کنند و صبح های تعطیل نهایتا ساعت هشت بیدار می شوند و بعد از انجام دادن کارهای خانه و لباسشویی و رفت و روب و صبحانه خانوادگی و خرید و سر زدن به پدر و مادرشان می گویند امروز استراحت خوبی کردیم! همیشه فکر می کنم به چهل سالگی نمی رسم. چه رسد به پنجاه و آستانه شصت. نمی توانم خودم را زنی سنگین و چهل ساله و با ثبات مجسم کنم که تصمیمش را گرفته که در این زندگی چه کاره است. نمی توانم تصور کنم که بالاخره مسئولیت زندگی ام را پذیرفته ام و احتمالا دو، سه توله و مردی در زندگی ام دارم و احتمالا هروقت می خواهم پروژه ی تازه ای را به سرانجام برسانم، مثلا کتاب جدیدی بنویسم ، باید فکر مرد و توله هایم باشم که باید ببرمشان کلاس زبان و موسیقی و مدرسه و مسافرت و قورمه سبزی و ماچ و مهمانی و کوفت و زهرمار. دلم می خواهد هزار سال با همین کاپشن رنگارنگ و کوله و کفش های کتانی سر کنم و موقتی باشم. من می ترسم. می ترسم علایقم در چهل سالگی به مصایبم تبدیل شوند و برای همین اصلا میل ندارم به این چهل سالگی مخوف برسم. بلتوبیا چند ماهی است که سی ساله شده و من همه اش در او دنبال علائم افسردگی سی سالگی می گردم. چون فکر می کنم شش سال دیگر در روزی که سی ساله می شوم بسیار خشمگین و دلخور خواهم بود. گمانم کم کم دارم این شوخی را در مورد سن خانم ها می فهمم! این که می بینی کسی از تو چندین سال جوان تر است و از آب و گل درآمده و چه بسا آدم حسابی شده است کمی سوء هاضمه در تو ایجاد می کند چون تا همین چند وقت پیش اگر کسی از تو جوان تر بود یعنی هنوز بچه بود و امروز شرمنده ام از گفتنش ولی نه تنها بزرگ شده است بلکه کاملا بزرگ شده است
سه .هدفم از شماره سه روشنگری درباره ی زنها و دخترهای ملو است! "نه" در فرهنگ عاشقی بسیاری از زن های ملو گاهی کاملا معنی عکس دارد. اما این گاهی را هرگز نمی توان فهمید کی هست! مگر علم غیب داشته باشید یا خودتان ملو باشید! احتیاج زن ها به این که مردها علم غیب داشته باشند، مصیبتی است که به نظر می آید به شدت عالم گیر باشد. خودمانیم زن جان ها ! کداممان هست که تا به حال به مردی نگفته است که فلان کار را نکن اما در دلش منتظر انجام شدن فلان کار بوده است؟ کداممان هست که وقتی نرینه ای! پرسیده که بروم؟ جواب داده ایم برو و وقتی رفته به خودمان گفته ایم از پس امتحانش برنیامده !؟ الان باید می ماند و التماس می کرد؟ کداممان دقیقا آن چه را که می خواسته ایم گفته ایم؟
الان روشنگری کردم؟
چهار . زمستان خوبی اش به این است که حمام زود بخار می کند. زود یعنی در فاصله ای که آب را تنظیم می کنی تا این که آب های چرخ شده از دوش پایین بریزند و خیس شوی. زود یعنی فاصله آن نفسی که در سینه حبس می کنی، چون همیشه اول آب های یخ کرده در لوله رویت می ریزند و تو با بیست و چهار سال سن هنوز یاد نگرفتی کنار بایستی تا آب های یخ بروند و آب های گرم بیایند و بعد تو شنگولانه زیر دوش بایستی منتظر تا آب های بخار ایجاد کن رویت سرازیر شوند. حالا کارکردهای بخار بماند
پ.ن
این که روشنگری و دبستان و آتروپات و چهل سالگی و بخار چه ارتباطی به هم دارند، را هم از من نپرسید! چون این ها را یک نفس نوشتم و باید کمترین ربط را به هم پیدا می کردند!ولی نکردند! در پست های قبل بهانه ام این بود که نوشته هایم هر کدام مال یک روز هستند! و کاری از من ساخته نیست. یک رازی را همین جا فاش می کنم. من خیلی دلم می خواهد گاهی شماره شماره ننویسم، اما از بس دو پارگراف پشت سرهم که می نویسم از هم دور می شوند، می بینم وجدانا نمی شود در پاراگراف اول آن را بگویی و در پاراگراف بعد این را بگویی ! این شد که برای انکار پرت بودن مطالب به هم این جور شد که هست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر