۱۲ دی ۱۳۸۶

یک. تنها هستم و آهنگی وزوز می کند و می دانید چه چیزی عذاب آور است؟
صدایی می آید. آهنگی که گوش می دهم را قطع می کنم. صدا نمی آید. دوباره روشنش می کنم با صدای کمتر که هر صدایی را بشنوم. باز صدا می آید. قطع می کنم موزیک را. قطع می شود صدا. بلند می شوم تمام خانه را می گردم. کسی نیست. من به این صدا می گویم " صدای دزد ناشی" ! این صدا از کودکی در من استرس تولید می کرد... در حد دستشویی رفتن وقتی برق می رفت! هنوز هم؟
دو. پیژامه ام را پوشیده ام و ملوکانه سرف می کنم! کلیپسم را از سرم باز می کنم و می زنم به پرده و گاهی سر بر می گردانم ، می بینم قطر این برف ها که نشسته هی بیشتر می شود ... و من هیچ در عذاب نیستم که باید خودم را به زور بخوابانم که فردا سرکار خوابالو نباشم ... کاری در کار نیست
سه. یاد سوپی ام. ظهری با هم حرف می زدیم. از ناهارم پرسید. گفتم سه روز است که شام و ناهار الویه می خورم. گفت حاضرم عوض کنم! گفتم چرا؟ گفت باقالی پلویش هم سن مامان بزرگ است! این حکایت غذاهای فریزری است که مامان می دهد که ببرد ولایت سمنان بخورد! خوشتان آمد؟
چهار. از این که یک سالی است مسائلم را می تپانم اینجا خوشحالم! گیرم کراپ شده! خوبی اش این است می دانم که کسی هست که زندگی ام را جزئی نگرانه تر از من زندگی کرده است. خوبی اش این است که اگر یادداشت های شخصی ام آتش گرفت، که اگر آلزایمر گرفتم، که اگر رفتم امریکا جهان بخورم، جایی هست که پیدایش می کنم و می خوانمش و به خودم می گویم به نظرم این آدم زندگی مرا منظم تر از من زندگی کرده است و من هم زندگی ام را بهتر و وحشی تر از او زندگی کرده ام. گیرم وبلاگم کمی سانسور شده تر و مبهم تر از یادداشت های رختخوابی ام باشد اما لااقل دستم جایی بند است!حالا فرض کن این بند بودن دست من مثل بچه هایی است که تابستان ها تعمیرگاه دایی شان کار می کنند ... به همان بی مزگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر