۳۰ فروردین ۱۳۸۷

گاهی که بیشتر از همیشه خیال برت می دارد که تنهایی، می بینی دو نفر عزیزی هستند که همه را پشت یک دری توی خیابان جم برایت جمع کردند تا بروی تو و ببینی همه شان هستند و می خندند و تو با گیجانه ترین قیافه ات نمی فهمی که چه اتفاقی دارد می افتد! بعد هرچه گریه کنی هم فایده ندارد. تولدت است. غافلگیر شدی؟ ها؟
این را فقط می نویسم که از خواهر زیبایم و بلتوبیای مهربانم ممنون باشم. که به خدا من با همان "دی وی آر"م و کفش "همه ستاره" ام! و "اردک آبی" ام خیلی خوشحال بودم. حالا فرض کن که خیال می کردم تولدم لای جیغ های کودک چهارساله ای گذشت و بعدترش کنار دوست نرم تری توی کرج بیست و پنجی را فوت کرده ام! دیگر توقع نداشتم که بردارید همه را پشت در جمع کنید وقتی توی هایلند عطرها را بو می کنم و با حسرت صف پیچ خورده سینما آزادی را نگاه می کنم و به خانه جم می روم که بلتوبیا برای خواهرکم دیکشنری ببرد. من گفته بودم غافلگیر نمی شوم؟ خوب! شدم. خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش را می کردم! همیشه فکر می کردم اگر قرار باشد غافلگیر بشوم، ته دلم می دانم و فقط ظاهرم را طوری نشان می دهم که خیال کنند غافلگیر شدم! اما خوب! به اندازه سر ناخنم هم فکرش را نمی کردم! وگرنه لااقل آن یکی جین نوام را می پوشیدم و موهایم را کمی آلان والان می کردم! به هر حال پنج شنبه بیست و نه فروردین هشتاد و هفت یکی از بهترین روزهای عمرم بود. برای همین امروز تا یازده خواب بودم! آخ از دست تو ناکس که پشتم گفتی یک ساعت بیشتر نمی مانیم ها! آخ که تو بلتوبیای ناکس را چقدر دوست دارم و آن خنده پت و پهن را روی صورت تو خواهر خوب عزیز خوشگل لازانیا و چاینیز خوشمزه پز جهان که تمام تنهایی خیالی ام را فرستادید یک جای دوری و همه دوست های خوب و برادر که از سمنان آمد و برایم یک انیشتین (کوچولوترین لاک پشت جهان) آورد و الان آرام لای سنگ ها خوابیده و اندازه دوبند انگشت هم نمی شود. و من می خواهم تمام این خوشحالی ها را اسکن کنم و نگه دارم و ابزارش را هم دارم؟ دارم. این پست را می نویسم که بگویم ممنون. ربع قرن شدنم را ساختید

۲ نظر: