کم کم دارم می شوم شخص عینکی ای که در تقابل با عینک خودشناسی کرده و به آرامش رسیده است. دیگر وقتی عینک می زنم دکتر جکیل و مستر هاید نمی شوم. یک نفرم! آن هم خودم است که بی عینک یک کمی مشکل دارد در بینایی و این را می داند و نه جوگیر می شود، نه دوشخصیتی، نه چیزی! شخصی هستم که می دانم نباید از پشت عینک طبی به دیگران زل زد چرا که این عینک آفتابی نیست و طرف متوجه می شود و چه بسا از این که مورد زل زدنم واقع شود، خوشش نیاید. می دانم که اگر چند ساعت بی عینک پای کامپیوتر باشم، سر درد می گیرم. می دانم عینک نازکم اگر حین سر و کله زدن با انیشتین افتاد توی آب زیست گاه انیشتین، اشکال ندارد! می دانم لازم نیست هر روز جا عینک دانی سفیدش را تمیز کنم. می توانم با لکه های انگشت آلوچه ای روی شیشه اش باز هم به دیدن ادامه بدهم. می توانم با عینک خوابم ببرد. می دانم چه کار کنم که وقتی یک وری می خوابم و کتاب می خوانم پشت گوشم درد نگیرد. می دانم چطور چای بخورم با عینک یا در قابلمه خوشبو قل قل کن را بلند کنم و همه جا تار نشود! می دانم باید یادم باشد وقتی می روم بیرون، هی بگذارمش توی کیفم و وقتی برمی گردم خانه، هی درش بیاورم. یک چیز غیر قابل انکاری است در زندگی روزمره ام و پذیرش که منم. یعنی خلاصه فمیلیر شده ام باهاش. و لذا خارجی که منم! بعد یاد گرفتم که همیشه یک جای مشخص بگذارمش که دنبالش نگردم. یاد گرفتم که امتحان نکنم اگر یک روز عینک نزنم چه اتفاقی می افتد حالا مثلا!؟ (سوالش توی ذهن این طوری شکل می گیرد: حالا مثلا یک روز عینک نزنم چه می شود!؟) چون سردرد است عواقبش سگ در سگ. یاد گرفتم با کسی که حرف می زنم از بالای عینک نگاهش کنم. می دانم این کار پیشانی ام را خط می اندازد. یاد گرفتم چه کار کنم که وقتی کسی راجع به عینکی شدنم با من حرف می زند، گل نیندازد لپ هایم! خلاصه اسم اگر می خواستم برای این پست بگذارم، می نوشتم، عینک از حالت غربتی بودن خارج می شود! بعد هم با همه این ها که می نویسم و فکر می کنم و تز می دهم من باب آی گت یوزد تو عینک، از اتاقم که بیرون می روم پدرم به من نگاه می کند و می گوید خیلی ناراحتم که عینکی شدی! و لب و لوچه آویزان که منم
لاله خانم عینکی.. یاد عکسم افتادم توی رستوران باحاله توی تونس که عینک یکیو گرفته بودم.. عوضی من آلوچه می خوام
پاسخحذف