۸ خرداد ۱۳۸۷

این روزها
این روزها را هم می شود تجربه کرد. که سه بار در روز برق می رود. که خودت را عادت می دهی مدام کنترل+ اس بزنی که مچ برق رفتن را بگیری. اما باز وقتی کنترل+ اس نزدی، برق می رود و مچ تو را می گیرد
این روزها هم می گذرد که دوستانت را یکی یکی می فرستی فرودگاه دوره. یکی یکی پرواز می کنند و از خودت می پرسی این روزها چرا برای من کند می گذرند؟ که چرا نوبتم نمی شود؟ که آیا واقعا کسی می ماند مرا ببرد فروودگاه دوره؟
قدرت خدا هر کدام هم یک سر دنیا می روند! و دیگر هرگز همه مان یک جا نخواهیم بود. بعضی ها دورترند، باهاشان نمی روی سی کیلومتر اتوبان خلیج فارس را! همین جا خداحافظی می کنی. بعضی ها نزدیک ترند، همراهی شان می کنی تا پشت شیشه ها بروند... یادت می ماند که بیخودی یادآوری کنی که پاس و بلیطت را دم دست بگذار. پاس و بلیطشان از این دم دست تر نمی تواند باشد! بعضی هاشان که می روند. می بینی بغض توی گلویت از چشمانت می زند بیرون. اما خوشحالی خیلی خیلی کوچکی ته دلت داری که گرچه دور می شوند ولی احتمالا حالشان بهتر خواهد بود. که اگر آن ها هم مثل ما دست و پا می زنند، عوضش از این به بعد جلو می روند. فرو نمی روند. از دوستانی که سرشان به تنشان می ارزد، کمتر کسی مانده. آن که مانده هم در تدارک رفتن است. این روزها هم که با چشم گریان از فرودگاه بر می گردیم خانه، می گذرد
این روزها که خانه برق نداریم و آسانسور خبری نیست و هزار پله را پیاده بالا می رویم و گرم است و زردآلوها توی یخچال پخته شدند، را هم می شود تجربه کرد
این روزهای لعنتی انتظار را می شود تجربه کرد
این روزها می گذرند

۱ نظر: