*marc chagall-birthday
*pablo picasso-guernica
*pablo picasso-guernica
یک تزی درباره ی شاهکارهای هنری وجود دارد. این آثار اغلب یک تکه ی خیلی خوب و خیلی شخصی دارند. یک تکه ی خیلی خوب و خیلی شخصی که به خاطر همان است که دوباره سراغشان می رویم. به خاطر همان است که شاهکار شده اند. شخصی بودنشان بسیار حائز اهمیت است. وقتی از حس راستینی در وجودمان می نویسیم، بشریت را در یک حس فردی و خصوصی و در عین حال جمعی سهیم می کنیم و اگر کسی قبل از ما به این شکل بیانش نکرده باشد، این جاست که خالق شاهکار شده ایم
برای مثال یک قطعه موزیک. فلان هفت ثانیه متوالی اش برایمان دلنشین است. چون چیزی از ما را بیان می کند یا چون ما را یاد چیزی می اندازد و لذا رجعت می کنیم و چهار دقیقه آهنگ را برای همان هفت ثانیه گوش می دهیم و دوباره و دوباره گوش می دهیم. کمتر پیش می آید که لزوما تکنیک خوب ساختن اثری برای ما دلیل این باشد که آن را دوست داشته باشیم. نه این که تکنیک اجرا کم اهمیت باشد که بارها گفته شده که اثر متوسط با اجرای عالی بهتر از اثر عالی با اجرای متوسط است ولی به هر حال اجرای خوب خالی (!) دل ما را نمی برد. می توانیم از تجرید موسیقی خارج شویم و درباره ی نقاشی بگوییم که عینی تر است. برای مثال نقاشی تولد از مارک شاگال را تماشا می کنیم. زیباست. شاعرانه است. پرسپکتیو خاصی دارد. رنگ هایش درخشانند و سرخی کف اتاقش چشم نواز است اما می دانیم که برای حرکت عجیبی که به گردن مرد داده شده، اثر را دوست داریم. برای این که آن گردن به ما می گوید تو را می بوسم در حالی که به خاطر بوسیدنت پرواز می کنم و شوق من به بوسیدن است که می تواند گردنم را در چنین موقعیت خیال انگیزی قرار بدهد و مرا در هوا غوطه ور کند. وقتی می بوسمت تو هم چون من شناور خواهی شد و این حس برای هرکسی که یک بار با میل فراوان کس دیگری را بوسیده، قابل درک و بازسازی است و در عین این که بسیار شخصی است، بسیار عمومی و انسانی هم هست. یا حتی اثر شناخته شده تری از این کار شاگال را مثال می زنم. گرنیکا را از پابلو پیکاسو تجسم کنید. کل ماجرا را دوست داریم. خاکستری بودن کار را از آدم رنگینی چون پیکاسو انتظار نداشته ایم و دیدیم که به خاطر محتوای اثر کار خاکستری شده است. مرز باریک زیبایی و خنده دار شدن چهره های کوبیستی را در این نقاشی ها دیده ایم که با نازک طبعی نقاش حفظ شده است و به سمت کاریکاتور نرفته است. رنج را در تک تک چهره انسان ها و حتی حیوانات تصویر لمس کردیم. شعله های آتش که در ساده ترین حالت ممکنند، تنمان را سوزانده اند اما می دانیم میان آن همه، آن زنی را دوست تر داریم که گوشه سمت چپ است و کودکش در آغوشش مرده و سر بی جانش به پایین افتاده و مادرش فریاد دردآور مردمش را سر داده است و آن صحنه، سوگواری مادرانه برای یک قوم است که این اثر را در زمره شاهکارها قرار داده است
از منظر خالق هم که بخواهیم به چنین آثاری بپردازیم، می توانم مثال دوست مجسمه سازم را بگویم. او یادم داد که به عنوان خالق اثر هم می توانی چنین احساسی داشته باشی. مجسمه ها هم مثل ترانه ها و نقاشی ها چنین کیفیتی دارند. وقتی تمام می شوند و نوازششان می کنی، می بینی یک خال جوش را بیشتر از بقیه دوست داری. دوباره دست می کشی روی مجسمه، باز می بینی گرفتار این هستی که دستت آن خال جوش خاص را دوباره لمس کند. نکته اش این است که اگر همان یک دانه خال جوش روی یک ورق فلز صاف صیقلی بود، این نمی شد. باید همین مجسمه باشد و باید همان خال جوش باشد. بدون هم ناقصند. مثل این می ماند که آن هفت ثانیه دل نشینت را از آهنگ بچینی و هی گوش کنی. نمی شود همان حسی که لازم داری. حسش لابه لای آهنگ می آید و با آن هفت ثانیه ارضا می شود! بدون همدیگر می میرند انگار. من نمی توانم بگویم خال جوش را بیشتر دوست دارم یا پیکره ای که خال جوش رویش است. من همه را با هم می خواهم و این هم جادوی خالق اثر است
درباره نوشتن هم خودم بارها تجربه کردم. خال جوش های نوشتنی را با جمله های مختصری در دفتر کوچکی یادداشت کردم. اما خانه که آمدم وقتی خواستم سرهمش کنم یا لای نوشته دیگری بچپانمش، نتوانسته ام. خال جوش را گذاشته ام روی یک ورق فلزی بی مزه، بی بو و بی خاصیت (بخوان دفتر یادداشت کوچکم). اغلب نشده است. اگر گاهی هم شده، برای این بوده که نوشته اتود بوده، خال جوش نبوده و من توانسته ام لابه لای اتودم مجسمه کاملش را تصور کنم اما نسازم و بعد که مجسمه ام را ساختم، خال جوش لازم را هم رویش نشاندم
دست آخر من همان همانی هستم که سخت باور دارد بهتر است اثر را جراحی نکنیم. این که می گردیم که بفهمیم به کجایش معتاد شده ایم ایرادی ندارد ولی آفت شناخت این است که تصور کنیم می توانیم خال جوش ها، زنان سوگوار از مرگ فرزند را و نحوه خمیدگی گردن مرد در پرده شاگال را از اثر جدا کنیم و جدا از اثر از آن ها لذت ببریم. با این که شاید جوهر اثر همین ها باشند اما لذت بردن از این جزییات بدون نشستنشان در کل، جسارتا نشدنی است
برای مثال یک قطعه موزیک. فلان هفت ثانیه متوالی اش برایمان دلنشین است. چون چیزی از ما را بیان می کند یا چون ما را یاد چیزی می اندازد و لذا رجعت می کنیم و چهار دقیقه آهنگ را برای همان هفت ثانیه گوش می دهیم و دوباره و دوباره گوش می دهیم. کمتر پیش می آید که لزوما تکنیک خوب ساختن اثری برای ما دلیل این باشد که آن را دوست داشته باشیم. نه این که تکنیک اجرا کم اهمیت باشد که بارها گفته شده که اثر متوسط با اجرای عالی بهتر از اثر عالی با اجرای متوسط است ولی به هر حال اجرای خوب خالی (!) دل ما را نمی برد. می توانیم از تجرید موسیقی خارج شویم و درباره ی نقاشی بگوییم که عینی تر است. برای مثال نقاشی تولد از مارک شاگال را تماشا می کنیم. زیباست. شاعرانه است. پرسپکتیو خاصی دارد. رنگ هایش درخشانند و سرخی کف اتاقش چشم نواز است اما می دانیم که برای حرکت عجیبی که به گردن مرد داده شده، اثر را دوست داریم. برای این که آن گردن به ما می گوید تو را می بوسم در حالی که به خاطر بوسیدنت پرواز می کنم و شوق من به بوسیدن است که می تواند گردنم را در چنین موقعیت خیال انگیزی قرار بدهد و مرا در هوا غوطه ور کند. وقتی می بوسمت تو هم چون من شناور خواهی شد و این حس برای هرکسی که یک بار با میل فراوان کس دیگری را بوسیده، قابل درک و بازسازی است و در عین این که بسیار شخصی است، بسیار عمومی و انسانی هم هست. یا حتی اثر شناخته شده تری از این کار شاگال را مثال می زنم. گرنیکا را از پابلو پیکاسو تجسم کنید. کل ماجرا را دوست داریم. خاکستری بودن کار را از آدم رنگینی چون پیکاسو انتظار نداشته ایم و دیدیم که به خاطر محتوای اثر کار خاکستری شده است. مرز باریک زیبایی و خنده دار شدن چهره های کوبیستی را در این نقاشی ها دیده ایم که با نازک طبعی نقاش حفظ شده است و به سمت کاریکاتور نرفته است. رنج را در تک تک چهره انسان ها و حتی حیوانات تصویر لمس کردیم. شعله های آتش که در ساده ترین حالت ممکنند، تنمان را سوزانده اند اما می دانیم میان آن همه، آن زنی را دوست تر داریم که گوشه سمت چپ است و کودکش در آغوشش مرده و سر بی جانش به پایین افتاده و مادرش فریاد دردآور مردمش را سر داده است و آن صحنه، سوگواری مادرانه برای یک قوم است که این اثر را در زمره شاهکارها قرار داده است
از منظر خالق هم که بخواهیم به چنین آثاری بپردازیم، می توانم مثال دوست مجسمه سازم را بگویم. او یادم داد که به عنوان خالق اثر هم می توانی چنین احساسی داشته باشی. مجسمه ها هم مثل ترانه ها و نقاشی ها چنین کیفیتی دارند. وقتی تمام می شوند و نوازششان می کنی، می بینی یک خال جوش را بیشتر از بقیه دوست داری. دوباره دست می کشی روی مجسمه، باز می بینی گرفتار این هستی که دستت آن خال جوش خاص را دوباره لمس کند. نکته اش این است که اگر همان یک دانه خال جوش روی یک ورق فلز صاف صیقلی بود، این نمی شد. باید همین مجسمه باشد و باید همان خال جوش باشد. بدون هم ناقصند. مثل این می ماند که آن هفت ثانیه دل نشینت را از آهنگ بچینی و هی گوش کنی. نمی شود همان حسی که لازم داری. حسش لابه لای آهنگ می آید و با آن هفت ثانیه ارضا می شود! بدون همدیگر می میرند انگار. من نمی توانم بگویم خال جوش را بیشتر دوست دارم یا پیکره ای که خال جوش رویش است. من همه را با هم می خواهم و این هم جادوی خالق اثر است
درباره نوشتن هم خودم بارها تجربه کردم. خال جوش های نوشتنی را با جمله های مختصری در دفتر کوچکی یادداشت کردم. اما خانه که آمدم وقتی خواستم سرهمش کنم یا لای نوشته دیگری بچپانمش، نتوانسته ام. خال جوش را گذاشته ام روی یک ورق فلزی بی مزه، بی بو و بی خاصیت (بخوان دفتر یادداشت کوچکم). اغلب نشده است. اگر گاهی هم شده، برای این بوده که نوشته اتود بوده، خال جوش نبوده و من توانسته ام لابه لای اتودم مجسمه کاملش را تصور کنم اما نسازم و بعد که مجسمه ام را ساختم، خال جوش لازم را هم رویش نشاندم
دست آخر من همان همانی هستم که سخت باور دارد بهتر است اثر را جراحی نکنیم. این که می گردیم که بفهمیم به کجایش معتاد شده ایم ایرادی ندارد ولی آفت شناخت این است که تصور کنیم می توانیم خال جوش ها، زنان سوگوار از مرگ فرزند را و نحوه خمیدگی گردن مرد در پرده شاگال را از اثر جدا کنیم و جدا از اثر از آن ها لذت ببریم. با این که شاید جوهر اثر همین ها باشند اما لذت بردن از این جزییات بدون نشستنشان در کل، جسارتا نشدنی است
:) dovomie ke kare picaso hast ro pazzelesh ro kharidam vali mundam che juri dorostesh konam:D
پاسخحذف