۱۰ مرداد ۱۳۸۷

روزهای عجیبی است. من مونولوگم بیشتر. خوشحالی م به اندازه ساند ترک ناشناخته فرانسوی ملویی طول می کشد و او که با زمزمه از من می پرسد چی می گه؟ و من با صدایی آهسته تر با تمام جدیتم می گویم که سال دیگه از من بپرس. الان نمی دونم و ادامه می دهم کاری که قبلش انجام می دادم. می دانم که سال آینده خواهم فهمید چه می گوید. با خودم فکر می کنم وقتی این همه دلنشین می خواند لابد دارد حرف های خوبی هم می خواند. اصلا حتما از یک چیز خوب حرف می زند که آدم را این طوری می کند. حتما
همه هستی من پشت این روزها سرریز می شود. پدر و مادر را با یک کش بسته اند به آن باغچه. هر فرصتی دست بدهد، آن جا پیداشان می کنی. خانه ما پر از آلبالو و گیلاس است. توی یخچال ما پر است از محصولاتی که می شود با آلبالو و گیلاس درست کرد. پر است از گلابی هایی که هر کدام یک شکلند و پراز لکه اما شیرین. هلوهای پرزدار. گاهی کال. مادرو پدر با چنان عشقی این ها را خانه می آورند که انگار خودشان میوه ها را اختراع کرده اند. من منتظر گردو هام. از تمام آن باغچه من عاشق پنج درخت گردو هستم. فندق ها را نمی دانم بار می دهد یا نه اما با دل خجسته دور تا دور کاشته ایم. گردوهاش اما قدیمی است و پر بار. توی خیابان که آقاهای گردو فروش می بینم می گویم هه! من مقاومت می کنم تا گردوی نوبرم از یکی از آن پنج درخت باشد
من تند و تند مشق های تلنبار شده م را می نویسم. گوش می کنم، پاز می کنم، می نویسم. گوش می کنم، پاز می کنم، می نویسم. گاهی عقب هم می زنم. یک کلمه را نمی فهمم، پاز می کنم. فکر می کنم. نمی نویسم. گاهی هم می نویسم لابد. تلفن زنگ می زند. کلاس امروزم گوشیدنش تعطیل است. امروز فقط می خوانم و می نویسم. بساط مشق های گوشیدنی را جمع می کنم و شروع می کنم مشق های خواندنی را خواندن. حتما اگر اول مشق های خواندنی را می گذاشتم جلوم، آقای گوشیدن می آمد و آقای خواندن نمی آمد دیگر. زندگی من همه ش همین طوری ست. روی کیسه پلاستیک نوشته تفال. من می خوانم تافل
من رانندگی می کنم وسط طرح عمرانی دم خانه مان. یک پل است. یک پل بزرگ. با خودم فکر می کنم منفعت این پل در این محله کاملا مسکونی چیست؟ نه این جا ترافیکی بود. نه چیزی. ما نه ماه است جلوی خانه مان خاک و خلی است از دست این پل. دست آخر هم سر کوچه مان بلوک های سیمانی چیدند و خانه سر کوچه ما شد ته کوچه. سوپر مارکت محبوبم که اسمش سوپر آفتاب بود، بست مغازه ش را. من دیگر نمی روم توی سوپر مارکتی تا آن جا فکر کنم که دلم چه می خواهد. و هیچ آقای سوپر مارکتی نیست که بداند من توی مغازه تازه فکر می کنم که چه ها لازم داشتم. همه جا نوشته طرح عمرانی. عمرانش این خاک و شن و بتن هاست. توی طرح عمرانی که رانندگی کنی، باید خیلی یواش برانی. پس می شود به همه چیز فکر کرد. آهنگی زمزمه کرد. نق زد. به ویژه اگر تنها باشی. محله آراممان خیلی عمرانانه شده. مرده شوی عمرانشان را ببرد
یکی مرا بفرستد سر کارم وگرنه می نشینم از تمام زندگی م می نویسم در این دو سه روز. حافظه تصویری م را گند بزنند که همه چیز این همه واضح است
...
پدرم به من گفت سر بزرگ ماجرایت زیر لحاف است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر