ملکه وسواس خاندان ما
داستان از آن جا شروع شد که عمه سین ما را مطلع کرد که در نیمکره جنوبی، یک فامیلمان که هنوز کاملا جوان است، درست عین خاله خدابیامرز پدرم می شوید و می مالد و می سابد! بدون این که حتی خاله میم را دیده باشد. می گفت نمی دانی چقدر نوزادش را می شوید! نمی دانی! ... من یاد تی بگ افتاده بودم
بعد گفته ام و می دانید که ما همه مان وسواس نهان و آشکار داریم دیگر؟ یکی مان وسواس ذهنی دارد و گیر می کند روی یک موضوع. یکی مان وسواس آب کشی دارد. یکی مان وسواس نظم دارد و الخ؟ بعد هم که می دانید وسواس اصیل وسواس آب کشی است. بقیه وسواس ها پیش آن قرتی بازی ست
...
عمه سین که این را گفت، همه یاد ملکه وسواس خاندانمان افتادند که همانا خاله میم یعنی خاله مرحوم عزیزی بود که وسواس بی پایان شستشو داشت. این شد که همه شروع کردند داستان هایی را که از خاله میم می دانستند برایمان گفتن. مثل طرز شمارشش برای شستشو و بلاهایی که به سر پسرش آورده از شدت وسواس و قصه های این که چرا شوهرش زن دوم گرفته و غیره
بعد خوب می دانید که همیشه یک سری داستان ها توی هر خانواده ای هست که همه شنیده اند و هربار هم که تعریف می شود همه خودشان را می زنند به این که دفعه اول است که این داستان را می شنوند، بعد تمام که می شود همه می خندند. اما یک سری داستان ها هم هست که کمتر تعریف شده. در زمان خودش مسئله مهمی بوده، بنابراین گفته نمی شده در جمع یا پای آبروی کسی در میان بوده یا کمی بی ادبی بوده یا به سادگی داستانی ست فراموش شده و مجالی نیافته تا لابه لای تعریف های خوشمزه جای خودش را باز کند و هی تکرار شود. من این داستان های کمتر شنیده شده را خیلی دوست دارم. اصلا یکی از تفریحاتم این است که بروم خانه مولی و آلبوم عکس هاش را بیاورم و یک عکس سیاه و سفید را که زنی در آن موهایش را فر زده و در قطر کادر ژست گرفته را نشان بدهم و بپرسم این ویکی جون است؟ و او هی برایم داستان تعریف کند که ماجرای فی فی و گیتی و ویکی و ملی و ملوک و فاطی چه بوده است. یا آن زن فرانسوی که توی عکس خرس را بغل کرده واقعا همسایه شان بوده؟ واقعا خرس را اهلی کرده بوده؟ یا بپرسم سر و گوش کی با کی می جنبیده؟ یا فلانی چرا خودکشی کرده اما نمرده؟ ... و الی آخر
دور نیفتم از اصل ماجرا. خاله میم را می گفتم. بعد از این که یک سری تعریف های خوشمزه اما تکراری شنیدیم از خاله میم. عمه سین یک داستانی را رو کرد که من تا دو ساعت بعد که یادش می افتادم قهقهه می زدم. این شد که گفتم برایتان بنویسم. این از آن داستان های فراموش شده خوشمزه بود
تصور کنید حدود چهل و پنج سال پیش است (از این جا به بعد این نوشته سیاه و سفید می شود)، عمه سین و خاله ف که تنها دخترهای دور و بر بودند، می خواستند دامن هاشان را عوض کنند. دامن ها را هم مولی یعنی مامان بزرگ من دوخته بوده احتمال زیاد (این حدس من است). بعد این ها می بینند که خانه مالامال از پسرچه ها است(که الان مثلا یکی شان بابام است، بقیه شان عموهام). این دو تا دختر تصمیم می گیرند بروند ته حیاط دامنشان را عوض کنند. (لازم است بدانید که نسل بعد هم که ما باشیم در خانواده پدری سرباز خانه ایم. من و خواهر تنها دخترها در سیستم یازده تایی نوه های مولی هستیم) می گفتم... این ها می روند ته حیاط. این جا می رسیم به نقش خاله میم. خاله میم عادت داشته حوله اش را بشوید و روی یک طنابی توی اتاق تهی پهن کند که تمیز بماند و خاک نگیرد. ناگفته نماند که خاله میم معمولا دست هاش را خشک نمی کرده و در آسمان نگه می داشته تا خودش خشک شود! این حوله وجود داشته برای موارد اورژانسی که منتظر باد دست خشک کن نمی مانده. بعله. سین و ف فسقلی هم دامن هاشان را عوض می کنند و برمی گردند خانه. این جا معلوم نیست که خاله میم از کجا می فهمد که این ها رفته اند اتاق تهی. شاید توی حیاط دیدتشان که از آن اتاق در می آیند. نمی دانم! به هر حال حسابی عصبانی می شود و شروع می کند دعوا مرافعه کردن با این دوتا که پدر سوخته ها برای چی رفتید آن جا؟ و می توپد که ذلیل مرده ها حوله ام را کو... ی (باس*نی!) کردید! بعد این دوتا هی می گفتند که ما اصلا به خدا دستمان نمی رسیده به حوله! چه برسد که بخواهیم کو... ش کنیم! بعد او گفته خوب هوای کو... تان بهش خورده دیگر! بروید بیاوریدش می خواهم بشویمش! اه اه اه و هی می شسته و می شمرده! و حوله کو... را آب می کشیده
...
یادم باشد یک روزی برایتان سیستم شمارشش برای آب کشی را هم بنویسم و این که همین بابای قشنگم (!) چقدر سنگ پرت کرده وسط حوضی که او دست هاش را صدها بار با شمارش غریب اختراعی ش می شسته در آن و به خاطر این که حواسش پرت می شده، مجبور می شده از اول بشمارد و بشوید! عمه سین می گوید برای همین خیلی لاغر بوده! بس که خودش را می شسته. بعله این طوری ها بوده. بعد حالا عمه سین می گفت دال که ساکن نیمکره جنوبی است عین همان کارها را می کند. لابد کمی مدرن تر. کمی بامزه تر. چه می دانم. خدا رحمت کند خاله میم را. خیلی آدم با نمکی بوده. می دانید چند وقت است که فوت شده و ما همچنان می خندیم از دست کارهای بامزه اش؟
داستان از آن جا شروع شد که عمه سین ما را مطلع کرد که در نیمکره جنوبی، یک فامیلمان که هنوز کاملا جوان است، درست عین خاله خدابیامرز پدرم می شوید و می مالد و می سابد! بدون این که حتی خاله میم را دیده باشد. می گفت نمی دانی چقدر نوزادش را می شوید! نمی دانی! ... من یاد تی بگ افتاده بودم
بعد گفته ام و می دانید که ما همه مان وسواس نهان و آشکار داریم دیگر؟ یکی مان وسواس ذهنی دارد و گیر می کند روی یک موضوع. یکی مان وسواس آب کشی دارد. یکی مان وسواس نظم دارد و الخ؟ بعد هم که می دانید وسواس اصیل وسواس آب کشی است. بقیه وسواس ها پیش آن قرتی بازی ست
...
عمه سین که این را گفت، همه یاد ملکه وسواس خاندانمان افتادند که همانا خاله میم یعنی خاله مرحوم عزیزی بود که وسواس بی پایان شستشو داشت. این شد که همه شروع کردند داستان هایی را که از خاله میم می دانستند برایمان گفتن. مثل طرز شمارشش برای شستشو و بلاهایی که به سر پسرش آورده از شدت وسواس و قصه های این که چرا شوهرش زن دوم گرفته و غیره
بعد خوب می دانید که همیشه یک سری داستان ها توی هر خانواده ای هست که همه شنیده اند و هربار هم که تعریف می شود همه خودشان را می زنند به این که دفعه اول است که این داستان را می شنوند، بعد تمام که می شود همه می خندند. اما یک سری داستان ها هم هست که کمتر تعریف شده. در زمان خودش مسئله مهمی بوده، بنابراین گفته نمی شده در جمع یا پای آبروی کسی در میان بوده یا کمی بی ادبی بوده یا به سادگی داستانی ست فراموش شده و مجالی نیافته تا لابه لای تعریف های خوشمزه جای خودش را باز کند و هی تکرار شود. من این داستان های کمتر شنیده شده را خیلی دوست دارم. اصلا یکی از تفریحاتم این است که بروم خانه مولی و آلبوم عکس هاش را بیاورم و یک عکس سیاه و سفید را که زنی در آن موهایش را فر زده و در قطر کادر ژست گرفته را نشان بدهم و بپرسم این ویکی جون است؟ و او هی برایم داستان تعریف کند که ماجرای فی فی و گیتی و ویکی و ملی و ملوک و فاطی چه بوده است. یا آن زن فرانسوی که توی عکس خرس را بغل کرده واقعا همسایه شان بوده؟ واقعا خرس را اهلی کرده بوده؟ یا بپرسم سر و گوش کی با کی می جنبیده؟ یا فلانی چرا خودکشی کرده اما نمرده؟ ... و الی آخر
دور نیفتم از اصل ماجرا. خاله میم را می گفتم. بعد از این که یک سری تعریف های خوشمزه اما تکراری شنیدیم از خاله میم. عمه سین یک داستانی را رو کرد که من تا دو ساعت بعد که یادش می افتادم قهقهه می زدم. این شد که گفتم برایتان بنویسم. این از آن داستان های فراموش شده خوشمزه بود
تصور کنید حدود چهل و پنج سال پیش است (از این جا به بعد این نوشته سیاه و سفید می شود)، عمه سین و خاله ف که تنها دخترهای دور و بر بودند، می خواستند دامن هاشان را عوض کنند. دامن ها را هم مولی یعنی مامان بزرگ من دوخته بوده احتمال زیاد (این حدس من است). بعد این ها می بینند که خانه مالامال از پسرچه ها است(که الان مثلا یکی شان بابام است، بقیه شان عموهام). این دو تا دختر تصمیم می گیرند بروند ته حیاط دامنشان را عوض کنند. (لازم است بدانید که نسل بعد هم که ما باشیم در خانواده پدری سرباز خانه ایم. من و خواهر تنها دخترها در سیستم یازده تایی نوه های مولی هستیم) می گفتم... این ها می روند ته حیاط. این جا می رسیم به نقش خاله میم. خاله میم عادت داشته حوله اش را بشوید و روی یک طنابی توی اتاق تهی پهن کند که تمیز بماند و خاک نگیرد. ناگفته نماند که خاله میم معمولا دست هاش را خشک نمی کرده و در آسمان نگه می داشته تا خودش خشک شود! این حوله وجود داشته برای موارد اورژانسی که منتظر باد دست خشک کن نمی مانده. بعله. سین و ف فسقلی هم دامن هاشان را عوض می کنند و برمی گردند خانه. این جا معلوم نیست که خاله میم از کجا می فهمد که این ها رفته اند اتاق تهی. شاید توی حیاط دیدتشان که از آن اتاق در می آیند. نمی دانم! به هر حال حسابی عصبانی می شود و شروع می کند دعوا مرافعه کردن با این دوتا که پدر سوخته ها برای چی رفتید آن جا؟ و می توپد که ذلیل مرده ها حوله ام را کو... ی (باس*نی!) کردید! بعد این دوتا هی می گفتند که ما اصلا به خدا دستمان نمی رسیده به حوله! چه برسد که بخواهیم کو... ش کنیم! بعد او گفته خوب هوای کو... تان بهش خورده دیگر! بروید بیاوریدش می خواهم بشویمش! اه اه اه و هی می شسته و می شمرده! و حوله کو... را آب می کشیده
...
یادم باشد یک روزی برایتان سیستم شمارشش برای آب کشی را هم بنویسم و این که همین بابای قشنگم (!) چقدر سنگ پرت کرده وسط حوضی که او دست هاش را صدها بار با شمارش غریب اختراعی ش می شسته در آن و به خاطر این که حواسش پرت می شده، مجبور می شده از اول بشمارد و بشوید! عمه سین می گوید برای همین خیلی لاغر بوده! بس که خودش را می شسته. بعله این طوری ها بوده. بعد حالا عمه سین می گفت دال که ساکن نیمکره جنوبی است عین همان کارها را می کند. لابد کمی مدرن تر. کمی بامزه تر. چه می دانم. خدا رحمت کند خاله میم را. خیلی آدم با نمکی بوده. می دانید چند وقت است که فوت شده و ما همچنان می خندیم از دست کارهای بامزه اش؟
یکم به دو :))
پاسخحذف