۵ شهریور ۱۳۸۷

می دانم که ساعت دوازده برق می رود پس من باید طوری تنظیم کنم که بانک رفتنم مصادف شود با بی برقی. پیش خودم فکر کردم که ریچارد را برمی دارم و دوتایی قزل آلای استیل می خوریم توی بانک. وارد بانک می شوم و خوب طبیعتا سر ظهر است و شلوغ. می روم طرف دستگاه شماره بده، سیصد و هفتاد و دو. نگاه می کنم می بینم شماره سیصد و پنجاه و نه را نوشته روی باجه پنج. خوشحالم که کم مانده به من. قزل آلا را می گیرم دستم و فکر می کنم بابا این نویسنده محبوب هم که بی تربیت بوده چقدر. نگاهم می لغزد روی برگه شماره ام که لای کتاب گذاشته ام که تا نشود. می بینم نوشته صد و سیزده نفر در انتظار. جهان دوبامبی می خورد توی سرم! آهــا! عدد قرمز بالای باجه پنج دویست و پنجاه و نه بود و بنده عینک لازمم کلا! خوب حالا همه چیز منطقی تر به نظر می رسد! این جا ایران است. این جا باید سر ظهر صد و سیزده نفر توی بانک جلوی آدم باشند! به درک! مهم این است که قزل آلا دارم الان. می لمم توی راحتی سیاه بانک و غرق در آقای براتیگان. ضمنا از همان جا توی ذهنم شروع کردم این پست را نوشتن
خانم بغل دستم رو به هوا نق می زند. اصلا بی مخاطب نق می زند. شماره اش پنجاه تایی از من جلوتر است و نق می زند و آقای براتیگان هم حتی کلافه شده از نق های این خانم و نمی فهمد چه نوشته! من هم نمی فهمم چه نوشته. هیچ کس هیچ چیز نمی فهمد. فقط صدای نق های بی کران این خانم مثل چکه های آب در ساعت دو نیمه شب توی فلز سرد سینک آشپزخانه می آید. کتاب را می بندم. نفس عمیق می کشم و نگاهش می کنم ببینم کی تمام می کند... من کلا صد و شصت و سه سانتی مترم اما توی آن مبل از او بلندترم با این که لمیده ام. گمانم از این خانم های قل قلی یک متر و نیمی است که می شود باهاش پارچه متر کرد. پاهای تپل کوتاهش به زمین نمی رسد. هی نق می زند. تشنه اش است. گرمش است. دیرش است. سه تا مرد کارمند درپیت روبه رویمان نشسته اند. نق های خانم را تشویق می کنند. من از حرص سوراخ های بینی م گشاد و چشم هایم چپ شده! ولی ساکتم. نه تایید می کنم نه رد. لابد یکی هم مرا ببیند می گوید جوان ها بی تفاوت شده اند به خدا! دلم می خواهد با لحن پادشاه توی سیندرلا بگویم سکــــــــــــــــــــــــــــــوت! اما خوب هلو ریل ورلد! نمی گویم که! باور نمی کنید چه حرف های چرت و پرتی می زنند. باور نمی کنید که اگر تمام این حرف های صدتا یک غاز را نزنند به هبچ جای دنیا بر نمی خورد اما ول کن نیستند
یک خانم سی و چند ساله ای می آید کنارم می نشیند. از کیفش ده تا کاغذ مچاله درمی آورد و یکی یکی شماره هامان را می پرسد و به من شماره سیصد و چهل را می دهد. بعد دوباره از دستم می گیرد و سیصد و سی و دو را می دهد جایش. من تاریخش را نگاه می کنم! می بینم پنج شیش هشتاد و هفت است و همه چیز درست است! من دقیقا چهل نفر جلو زده ام از خود قبلی م. اصلا برایم مهم نیست که چرا این خانم ده تا شماره دارد و چرا می دهد به من. نذر شماره بانک دارد لابد. چه می دانم! این بازی جدید توی بانک است. یک نفری به آدم شماره جلوتر را می دهد و تو وظیفه ت این است که یک آدم مفلوک حرصی بیچاره پیدا کنی که شماره اش از شماره قبلی تو بیشتر باشد و شماره ت را بدهی به او! اگر ندهی می میری! شاید هم یخ بزنی. نمی دانم! باید بدهی دیگر. چرا ندارد! من آدم های دور و برم را زیر نظر می گیرم. دنبال یک آدم شماره خوب لازم، می گردم! یک خانم حامله از در بانک می آید تو. می پرم جلویش و شماره را به طرز ظفرمندانه ای می گیرم جلویش! می گوید شماره دارد خودش و شماره اش از شماره دومی من هم بهتر است! بر می گردم می نشینم. تو دلم می گویم خر! نمی مردی که شماره لازم داشته باشی. دو سه تا سعی ناموفق می کنم و دست آخر شماره ام را می دهم به یک خانمی که با بچه ش آن جا نشسته. اصلا قدر من خوشحال نشده از شماره هه و این برای چند دقیقه کاملا دلخورم می کند
برمی گردم سر قزل آلا خوران. هنوز به سیصد نرسیده شماره خوان. ریچ خان بنده را نمی گیرد. نمی دانم چرا. هی علاقه نشان می دهم اما نمی گیرد مرا. فکر می کنم خوب ترجمه اش هم مزخرف است به هر حال! علتش این است! وقت نمی گذرد. نوبت من نمی رسد. بیش تر از یک ساعت گذشته. نق نقو خانم رفته. وقت تلف می شود. وقت خیلی تلف می شود. برگردم لابد برق آمده. دو ساعت برای یک واریز به جام، حتی با یک پرش چهل نفری. این جا ایران است. این صدای وبلاگ منصفانه است. این واقعا منصفانه نیست

پ.ن
آیا هم اکنون من همان نق نقو خانم هستم که رو به هوا نق می زد؟

۲ نظر:

  1. ببخشید جسارتا میتونم بپرسم کدوم ترجمه ی صید قز...را در دست داشتی؟!...چون من نیز خود را جرررر دادم ولی نگرفت مرا

    پاسخحذف