قبل از بعضی چیزها و بعد از بعضی چیزهای دیگر
قبل از این که پیچ عینک را که شل شده، سفت کند، قبل از این که دستبند مرواردید را که قفلش خراب شده را تعمیر کند، قبل از این که من بگویم با اجازه اساتید محترم، همه جا را کرد توی سه تا چمدان. قبل از خیلی کارهایی که نکرد. بعد از خیلی کارهایی که کرد. بعد از هفتاد و دوبار. که یک بارش انگار میلیون بار بود. بستگی دارد که آدم چقدر نمیرد. بعد آدم تمام این ها را تاب می آورد. با یک صبر اصیلی تمام روزها را ادامه می دهد تا برسد به یک نقطه عطفی. نقطه عطفی که هزار هزار کیلومتر طول می کشد. بعد هم می گذرد. قول می دهم یک روز با لبخند، تمامش را تعریف کنم. اما حالا من سردرد مزمنی دارم که مانع لبخند است. من بیزارم از آدم هایی که گریه می کنند. من که می دانم. من قیافه ام همین شکلی خواهد بود. همین غذاها را می خورم. همین قدر. اندازه ی غذای یک غاز. همین مدل مچاله موچوله توی صندلی خاکستری م می نشینم. زانوهایم را می گذارم زیر چانه ام. جای اینکه چانه ام را بگذارم روی زانوهایم. همین قدر گردنم باریک می ماند و زندگی و همه چیز همین می ماند که هست. که بود. چیز زیادی نمی شود. چای می خورم با کشمش یا با میوه. همین آه و ناله ها. همین قدر دست هایم را موقع حرف زدن تکان می دهم. همین جور موهایم را بالای سرم کپه می کنم. کماکان به همین سفت و سختی انکار می کنم. همین قدر می گریزم. همین چیزهایی که هست. بعدتر من گاهی معمولی ترینانه زندگی می کنم و مدتی همه چیز را دلتنگی می کنم و لابد بعدش هم همان طور خواهد بود که فکرش را کرده ام. من به طرز اسف باری قوی هستم. نمی گویم کاش نبودم. اما این که من قوی هستم دلیل نمی شود که زندگی م با علم به توانم فشارم بدهد. گمانم آستانه تحمل درد من از این که هست بیشتر نخواهد شد. نمی دانم. یعنی از این بیشتر می شود؟ حتی ذره ای؟ گمانم زندگی من ذره ذره پیش می رود. اگر ذره ذره همکاری کند این هفت خوان مدرن رستمانه م را سپری می کنم. هفت خوانم گمانم خوان هایش بیشتر شده و مثل مال رستم وسطش امان نمی دهد و خوان های من در هم فید شده و البته به قواره من در قیاس با رستم در طرح این قصه توجهی نشده است. بقیه ش یعنی غول سیاه و غول سفید کمابیش شبیه است! من از یکی به دیگری می لغزم. به نرمی. با سخت جانی. من همینم
قبل از این که پیچ عینک را که شل شده، سفت کند، قبل از این که دستبند مرواردید را که قفلش خراب شده را تعمیر کند، قبل از این که من بگویم با اجازه اساتید محترم، همه جا را کرد توی سه تا چمدان. قبل از خیلی کارهایی که نکرد. بعد از خیلی کارهایی که کرد. بعد از هفتاد و دوبار. که یک بارش انگار میلیون بار بود. بستگی دارد که آدم چقدر نمیرد. بعد آدم تمام این ها را تاب می آورد. با یک صبر اصیلی تمام روزها را ادامه می دهد تا برسد به یک نقطه عطفی. نقطه عطفی که هزار هزار کیلومتر طول می کشد. بعد هم می گذرد. قول می دهم یک روز با لبخند، تمامش را تعریف کنم. اما حالا من سردرد مزمنی دارم که مانع لبخند است. من بیزارم از آدم هایی که گریه می کنند. من که می دانم. من قیافه ام همین شکلی خواهد بود. همین غذاها را می خورم. همین قدر. اندازه ی غذای یک غاز. همین مدل مچاله موچوله توی صندلی خاکستری م می نشینم. زانوهایم را می گذارم زیر چانه ام. جای اینکه چانه ام را بگذارم روی زانوهایم. همین قدر گردنم باریک می ماند و زندگی و همه چیز همین می ماند که هست. که بود. چیز زیادی نمی شود. چای می خورم با کشمش یا با میوه. همین آه و ناله ها. همین قدر دست هایم را موقع حرف زدن تکان می دهم. همین جور موهایم را بالای سرم کپه می کنم. کماکان به همین سفت و سختی انکار می کنم. همین قدر می گریزم. همین چیزهایی که هست. بعدتر من گاهی معمولی ترینانه زندگی می کنم و مدتی همه چیز را دلتنگی می کنم و لابد بعدش هم همان طور خواهد بود که فکرش را کرده ام. من به طرز اسف باری قوی هستم. نمی گویم کاش نبودم. اما این که من قوی هستم دلیل نمی شود که زندگی م با علم به توانم فشارم بدهد. گمانم آستانه تحمل درد من از این که هست بیشتر نخواهد شد. نمی دانم. یعنی از این بیشتر می شود؟ حتی ذره ای؟ گمانم زندگی من ذره ذره پیش می رود. اگر ذره ذره همکاری کند این هفت خوان مدرن رستمانه م را سپری می کنم. هفت خوانم گمانم خوان هایش بیشتر شده و مثل مال رستم وسطش امان نمی دهد و خوان های من در هم فید شده و البته به قواره من در قیاس با رستم در طرح این قصه توجهی نشده است. بقیه ش یعنی غول سیاه و غول سفید کمابیش شبیه است! من از یکی به دیگری می لغزم. به نرمی. با سخت جانی. من همینم
آهاااااای خانوم!!!...اینهمه جمله ی خدا رو از کجا میاری؟؟
پاسخحذفباور کن میخوام یکیشون جدی جدی بنویسم بزنم بالای تختم