آن شنبه صبحی که رفت
از آن صبح هایی بود که آدم می بایست صبح که بیدار می شد، نویسنده بیدار می شد. گفته بود (داستایفسکی خان فکر کنم) نویسنده باید از احساسات عمیق بنویسد. ها کنیم به احساسات عمیق - سلام پیمان خان- عمیق ترین احساس من این است که چه صبح سردی است. (؟) از آن صبح هایی است که باد که می وزد تا مغز استخوانت به فناست! بعد همزمان به کاپشن افتخار می کنی. فکر می کنی عجب ایده نابی ست کاپشن! از آن صبح هایی است که نگاه کردن به جوجه مدرسه ای ها که از فرط شال و کلاه مثل پنگوئن راه می روند، شیرین است.
از آن صبح های سردی ست که دفتر بزرگی از توی کیف جادویی بزرگت درآوردی و تمام راه را می نویسی و هیچ نمی فهمی خیابان ها در هم چطور پیچ می خورند. ترافیک چطور لیز می خورد و با خودت فکر می کنی عجب روان نویس بنفش دوست داری ها. خوب ترش این است که هیچ کنجکاوی ای در زن کناری برانگیخته نمی شود که بداند چی می نویسی تند و تند. از آن صبح هایی است که رجعت به کودکی دارد یک بند. به آن کلاه هایی که ما دبستانی بودیم خیلی مورد علاقه ی مادرها بود. همان ها که فقط یک جفت چشمت بیرون بود و هیچ چیز قدر آن ها یک برف بازی حسابی را خراب نمی کرد. که قایمکی توی حیاط درش می آوردیم. بعد از خانه داد می زد که بپوش.
از آن صبح های سردی ست که آدم می افتد به نگاه از بالا به پایین به دنیا. که راننده ماشین بغلی را نگاه می کنی و به خودت می گویی این را باش! با آن تی شرت آستین کوتاه تنگ و آن هیکل بیدی بالدینگی ش توی این سرما چی می گوید؟ شاید هم با آن ریموت کنترل ضبط ماشینش است که این طور شدید احساس می کنم حالش بد است. آخر ریموت برای ماشین چهارنفره؟ چرا واقعن؟ همه چیز راننده ترکیبی ست از مسرت بی حد و حصر و افسردگی ناشی از بلاهت. ( از این افسردگی ناشی از بلاهت خوشم آمده. دقت که بکنی هی می بینی) به خودم می گویم آی بلاهت سبز چمنی مسرت آبادی برو برو! آفرین! یک متر رفتی جلو وقتی پیچیدی جلوی مردی که از خیابان رد می شد و احتمالن یخ کرده بود.
این ها را که بگذریم. باید بگویم از این صبح های سردی است که باید به خودت وعده روزهای دل انگیز بعدن را بدهی تا زنده بمانی تا عصر. از این صبح هایی که احساس می کنی سربازهای کلاه کجی که برای محدوده ی فرد و زوج کار گذاشته اند برای وظایفشان زیادی خشن به نظر می رسند.
از این صبح های سردی است که اگر چشمت به آینه بیفتد، می بینی چون شب قبل با موهای خیس خوابیدی، تارهای زلفت دسته ای شکسته است و برایت شاخ درست کرده و مهار نمی شود.
می دانید یعنی از این صبح هایی که دوست داری با پاشنه ی پا (حالا شاید شما پنجه) یخ تازه بسته ی نازک جوی (ب؟) را بشکنی.
از این صبح هایی که صبورانه خودت را دوست داری و می فهمی که چه بهت می گذرد. از این صبح هایی که هر چند تا چای بخوری، کم است.
مرسی از نوشته ها و لینکها و... دیگه همین افسردگی ناشی از بلاهت که آدم کلا خوشش می آد دیگه
پاسخحذف!! :P