۲۳ اسفند ۱۳۸۷

و پست هایی هست که هر پاراگرافش با یک "و" شروع می شود...

و خوشی هایی هست گاهی. خوشی های استرس آخر سال برطرف کن با دردی. که اگر بخواهی توضیح بدهی که من از فلان دردی که به جانم شد خیلی خوشحال و رها شدم، کسی نمی تواند با هیچ منطقی قبول کند که چطور/ که لامصب آخه چطور دردی به جانت می شود و خوش می شوی... اما می شوی.

و خوشی هایی هست گاهی. که در می آید ندید بدید بازی در نیاری ها که کجا بودی تا این وقت و تو مقاومت نداری. نداری عزیز من. اصلن باید یکی بردارد بنویسد در خدمت و خدمت و خدمت ندید بدید بودگی. که یک عدد پنج ممیز یکی اورلاندوی تو را می کند هیجان انگیز ترین چیز جهان. که بر می داری با ذوق نگاه می کنی، می بینی چه بنفش های اینترنال و چه بسا به ندرت اکسترنال خوبی. چه همه، چیز برای یاد گرفتن. چه همه کاتالوگ برای خواندن. فکری می شوی که چه قدر، چه قدر کارتن هایی که بوی نویی می دهد خوشمزه است.

و خوشی هایی هست گاهی. خورشت کرفس و جعفری و گوشت هایی که مادرت خلاقیت به خرج داده با اندازه های جالبی خردشان کرده که شبیه هیچ وقت دیگری و هیچ غذای دیگری و هیچ کرفس و آب و سبزی های ریز ریز دیگری نیست. سلام بر لوبیا پلو.

و خوشی هایی هست گاهی. هست که آخرین صفحات گری کوپرت را در الف، زیر کرسی بخوانی، بلمی، قلیان بکشی، دود ها را ول کنی به هوای خالی (این جا مراد نگارنده این است که با زور فوت دودها را بیرون نکنی از دهنی ، دماغی، جایی (!). دهنت را باز کنی، دودها خودشان به آهستگی بروند بیرون) و فکری باشی که آیا از این شرایط آرمانی تر هست برای تمام کردن کتابی؟

و خوشی هایی هست گاهی که یک صبح تا ظهر را غش و ضعف کنی با خواهرت که پایتان را کردید در جوراب آرایشگر جماعت و حاصلش موهایی باشد که به قول خواهره، های لایتش معنوی شده. چون اصلن دیده نمی شود بس که با محافظه کاری جلو رفتید. مهم این است که ما می دانیم که سعی کرده بودیم موهامان را های بلایتیم. گیرم دیده نشود. مهم عمریه که به پاش صرف کردی (دیالوگی نخ نما در مغز من). و های لایت ها گاهی مصداق آیین ذن هستند که اول که هنوز نمی دانیش، کوه، کوه است رود، رود و درخت، درخت. بعد در طول پروسه ی های لایت دیگر کوه، کوه نیست. درخت، درخت نیست و رود، رود! بعد از اتمام های لایت و شستشو و ریختن تمام فویل ها توی دستشویی می بینیم که باز کوه، کوه. رود، رود و درخت، درخت می شود اما درون شما چیزی عوض شده. (غش ِ خنده ی آدم و خواهره)

و خوشی های هست که گفتنی نیست و نوشتنی نیست.

و غم هایی هست که با تایم هیلزیده نمی شوند.

و آدم یاد می گیرد که چند ده خط از خوشی ها بنویسد، دو خط از آن ها...

و عید ِ لامصب نزدیک است.

و من یادم به این است که بالاخره آن عیدی که می خواست نباشد، آمد.

و نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر