۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

شیتیل پیتیلیت ها

آمدم خانه. حمام کردم. یک همبرگر هوم ادیشن برای خودم درست کردم. کسی خانه نبود. همبرگر را با یک بطری بزرگ آب خوردم. ولو شدم برای خودم. برای تولدم رئیسم کیمیاگر نامجو را داده بهم. خب وقتی خودش با پای خودش آمده باید گوشش داد دیگر. اجرا خوب است. داستان... خب داستان همان است که بود. که حتمن خواندید و ... من هم همینم. خب من فکر می کنم همیشه می شود چیزهایی را پیدا کرد که قبلن نمی دانستی. مثلن من نمی دانستم این کتاب بیست سال است چاپ شده. بیست سال زیاد نیست؟

برای من زیاد است. بعد به هر کسی گفتم بیست سال زیاد نیست؟ گفت نه! من می دانستم. اصلن از نثرش تابلو بود. وا! نمی دانستی؟! من نمی دانم چرا برای من این قدر زیاد است وقتی برای شما بیست سال این قدر طبیعی ست.

گذشته از این ها گوش دادنش برای من خالی از لطف نیست. مخصوصن جاهایی که نامج بازی درآورده طرف. توی راه که می رانندگی ام، گوشش می کنم. آرام. آرام. سر حوصله سیصد دقیقه طول داده تا داستان را بخواند. گاهی حرف های خوب می گوید. مثلن از شوق می گوید. شوق مفهوم جالبی است. خلافش آدم را می اندازد به سرگشتگی. بله دقیقن. درست مثل من و شما. نظر موافقتان چیست که این حالمان را سرگشتگی صدا کنیم؟

خب... باشد. شما اصلن آدمی هستید شوقی. من سرگشته. خوب شد؟

پس از آن جا که آدمی بودم سرگشته، برای خودم یک عالمه بستنی خوشمزه ی نسکافه ای و خامه دار و شکلات و ویفر کوچولو کوچولو دار خریدم. بعد نشستم با قاشق بزرگ آن قدر خوردم از ظرف نیم لیتریش که حالا ژاکت پوشیدم و البته کمی بیش از حد احساس سیری می کنم. بستنی یک نشاط مضحک مخدرانه ای به من می دهد. دلم جوراب هم می خواهد. جوراب دور است. اصلن بعد از بستنی باید جوراب سرو شود... انگشت های پایم را می توانم برای آیس تی سازی مصرف کنم.

خبر دیگر هم این که نگ آدمی ست که به سفر رفته و من آدمی هستم که در آتلیه تنها هستم و تمام هفته ی آینده به همین منوال است. من مسئول نان بربری صبحانه بچه ها هم هستم. نگ! امروز آقای شاطر نان ها را ورق زد تا یک خوشرنگش را به من بدهد. رقیب عشقی ت که منم. آمدی دیدی با شاطر بچه دار شدیم و بچه مان کلاس اول است، خودت را مقصر بدان که عشقت را ول کردی رفتی غربت یک هفته. من هم که پایم سست و خائن در مقابل نان آور جماعت. آن هم نان بربری آور. خود دانی. اگر خودش پا پیش گذاشت تضمین نمی کنم به چنین کیس خوبی نه بگویم. یاح یاح.

بعد از تمام خزعبلات جاری، می توانم بگویم آرامم. خلوتم. در جعبه ی تنش هام را سعی می کنم بسته نگه دارم. معاشرت نمی کنم. کسی را نمی بینم. تلفنی نمی زنم. قراری نمی گذارم. رفتار اجتماعی قابل توجهی ندارم. آدم هایی را که مجبورم، تحمل می کنم. فقط خودم هستم. هستم. می گذرانم. از یک لاقباترین دوره های زندگی م را دارم می گذرانم. از منتظرترین دوره های زندگی م را دارم می گذرانم. از بی معاشرت ترین، از بی حوصله ترین، بی اتفاق ترین، بی میل ترین، بی چیز جالب بین ترین، بی شوق ترین، بی علاقه ترین و ... بی همه چیزترین دوره های زندگی م را دارم می گذرانم...

فکر می کنم می گذرد این روزها. فکر می کنم این طوری نمی ماند. گفتم که رفیقی کن با من که من از خویشم. کاش جوابی که می آید آنی باشد که می خواهم. خیلی منتظرم. خیلی زیـــــــــــــاد.

پ.ن

تیمزی می شه مثل همیشه از روت بنویسم. بازش نکردم هنوز. این طور که دارم پیش می روم هم باز نمی کنم. حالا الان باز می توانی لکچر بدی که دم آخر یادت می افتد و فیلان و من هی می خندم از دستت. هی فکر می کنم تمام دوستانم ورژن هایی از لنا هستند. از وسواس. از دقت. از برنامه ریزی. من هم افتضاح شلخته ی شیتیل پیتیلی هستم که هی خودم را برایشان ننر می کنم...

۱ نظر: