۱۴ تیر ۱۳۸۸

No joy, No pain

یک. جای این که این را بنویسم، الان باید عصبانی باشم چون قرار بود جای سه نفر برای یک نفر کادو بخرم که امشب بدهیم بهش. نه این که نخریدم. خریدم. اما الان جا گذاشتمش توی دفترمان و همه رفتند و موبایل هیچ کدامشان جواب نمی دهد که بگویم برگردید دفتر. من کادومان را جا گذاشتم! بعد من عصبانی نیستم اصلن از این حواس پرتی م... کادومان یک ارگنایزر مشکی چرم بود که خوشگل هم هست اتفاقن خیلی. من دارم فکر می کنم که خب خودم برش می دارم حالا که این جور شد. فقط یک کمی مردانه است خب! ولی مجبورم دیگر! فکر کنم حاضرم توی کیفم باشد. گاهی درش می آورم تویش یک چیزهایی می نویسم.

مهم نیست.

دو. جای این که این را بنویسم، الان باید دوش بگیرم و مو درست کنم و شیتان فیتان کنم و و چهارتا پیراهن بپوشم و دربیاورم که تصمیم بگیرم بالاخره کدامشان خوب است برای امشب که بروم مهمانی. نمی کنم. بی تنبان نشستم این جا به نوشتن. آدم دیرتر می رسد فوقش. چه خبر است مثلن آن جا؟

مهم نیست.

سه. (با نیش باز) می گوید: می دونی خوشش می یاد از تو؟

(می دانم ماجرا را. حوصله ندارم انکار کنم. حوصله ندارم خودم را بزنم به کوچه علی چپ) می گویم: می دونم.

(تعجب کرد چون هیچ انکاری نکردم) می گویم: کار فلان چی شد؟

می گوید: می دونی به نظر میاد از ایناییه که خیلی ماجرا داره... ولی حتی خجالتیه!

(من فکر می کنم که خب خجالتی هم فهمیدیم یعنی چی. این همه کافه و موزه و شام و مهمانی و رقص و مسافرت را برای این که خجالتی بوده، دعوتم کرده به صورت سمجانه. گیرم پا ندادم. معنی ش این نیست که خجالتی بوده یارو... برای این است که آب نبوده. هاپ هاپ هاپ! با خودم فکر می کنم چرا حالا حرصم گرفت!؟) می گویم: آره خجالتیه. خیـــلی! (خیلی را با لحن مسخره می گویم)

(یادم افتاد به یک شبی که داشت من را می رساند خانه. فکر می کنم که نه چندان خجالتی البته)

مکث

می گویم: چی شد که تو فکر کردی از من خوشش میاد؟ یعنی می گم چی دیدی؟ (برایم جالب است داستان از منظر او. ماجرا قدیمی ست. حتی قبل از بلتوبیا. یادم هست حتی با هم اصطکاک پیدا کردند. انگار سه هزار سال پیش است)

می گوید: فلان و بیسار و ...

(فکت می دهد از لحاظ عمل ها و عکس العمل ها و سایر رابطه ها. خارج از حوصله ی جمع در حد نصف صفحه. بلکه بیشتر)

می گویم: خوشم نمی یاد ازشون وختی احساس می کنم راجع به من حرف می زنن دائم. خوشم نمی یاد انقد با من سختن. خوشم نمی یاد حرفشونو سر راست نمی زنن که من هم سرراست بزنم توی پرشان، تمام شود برود. (یک عالم نق دیگر هم می زنم. توی دلم)

(می فهمد چه می گویم. لبخند احمقانه به هم می زنیم)

مهم نیست.

چهار. اصلن هیچ حسی ندارم. نگران خودم هستم. به طرز اسف باری هیچ حسی ندارم. هیچ چیزی من را برنمی انگیزد. حتی اگر ادایش را هم دربیاورم، خودم می دانم دارم ادایش را درمی آورم. هی الکی خودم را زیر و زبر می کنم که بگویم ایناها! این حس من است! ولی نیست. من هیچ هیچ هیچ حسی ندارم. هی به خودم می گویم تو باید الان یک حسی داشته باشی. به دلیل این که اگر نداشته باشی، خیلی آدم نگران کننده ای شده ای. ولی نیست. منِ عشقی! یعنی منِ عشقی هیچ حسی ندارم. من نگرانم. من می دانم اصلن به طور کل سیستمم از کار افتاده است. بعد حالت "که چی؟" دارم (سلام نیوشا) . احساس می کنم هیولا شدم. برایم مهم نیست هیچ چیز.

اصلن مهم نیست. فقط دلخورم که جرا این جور شدم.

۲ نظر:

  1. بازهم از آن پست های هنریت بگذار
    با استخری پر از آب تمیز کلر نزده و آرامش عصر تابستانی

    پاسخحذف