خب... خب...
زندگی گاهی ور جدیش میآید همهجا خودش را پهن میکند. ور تصمیمان کبریش چنان پررنگ میشود که میبینی جدن فضایی نیست خودت را نشان بدهی که نگران چیزهای ریز ریزی. میبینی نمیشود که بگویی من آدم جزییاتم کما اینکه هستی. نمیتوانی دربیایی که ولم کنید با این همه جدیت. نمیتوانید لپتاپ را بگذارید روی پایتان که هوس کردید یک صحنهای را که سه دقیقه طول کشیده چهار صفحه بنویسید. در عوض میبینید نمیشود یک صحنه که روزها و روزها دارد طول میکشد را بنویسید ولو یک خط.
من؟
من اصلن خوشم از موقعیتهای جدی نمیآید. من آن آخرین باری که جدی بودم – که آندفعه هم مجبور شدم- و خیلی بهم سخت گذشت با خودم قرار گذاشتم تا میتوانم اجتناب کنم از جدیت. گیرم این وسط برق از پولک ما رفت که رفت.
مسئله این است که شما به عنوان یک بزرگسال - که نمیتوانید شانه خالی کنید از بودنش با لودگیهای همیشگیتان- همواره مسئولیت غم آدمهای مهم زندگیتان را میپذیرید. حتی با دل و جان. نمیشود متوقفش کرد که من خستهام حالا. زورو گفت جرزنیست اگر میشد. جرزنیست اما خوب است...
خب گاهی میبینی از صبح که چشمت را باز کردی غمت گرفته. میبینی نقشهای اصلی زندگیت از دم دلخورند. پکرند. کاری از دستت برنمیآید. همینجوریست گاهی. لابد میگذرد.
پ.ن
معنی لابد بدون شک است تا جایی که من میدانم. ما اینطور آدمهایی هستیم که به عنوان شاید و احتمالن و با تقریب خوبی ازش استفاده میکنیم.
لاله جان
پاسخحذفلابد به معنای ناچاره تا جایی که من می دونم.
سلام
پاسخحذفمن یک خواننده خاموش هستم. خوشم اومد یک بار استثناً روشن بشم. پستهات رو از اول خوندم لینکها رو دیدم.. آهنگ هارو دونه دونه گوش دادم! (بین چه خاموشی بودم) دیشب خواب دیدم که اومدی خونه ما و بالاخره دیدم چه شکلی هستی، قرار شد یک مدتی بمونی و بعدش همو بغل کردیم .. یک خواب خوب بود. فک کنم شاگرد ابتدایی بودم. بعدش هم با هم کلی بودیم توی خواب..حتا نگران بودم مامانم خوب ازت پذیرایی کنه.. دیدی بچهها مهمون دعوت میکنن؟!بیدار که شدم فکر کردم چه خنده دار.. بعدش دلم خواست وقتی اومدم تهران بهت بگم میشه یک بار همو ببینیم آیا؟؟.. آخرش به این نتیجه رسیدم کلا چیز بیربطیه. بیخیال شدم. من به دنیای خاموشها بر میگردم..
خدا حافظ