۲۰ دی ۱۳۸۸

س مثل سوپی

من دچار "دلتنگی پیش از وقوع" شدم. این مرض این‌طوری‌ست که صبح که بیدار شدم اولین چیزی که با خودم گفتم، این بود که نمی‌تونم... گفتم من نمی‌تونم. من نمی‌رم. خب بعد بیدارتر که شدم، تصمیمم همانی نبود که صبح به‌محض چشم باز کردن گرفته بودم. صبح خیلی احساساتی بیدار شده بودم. خواب سپهر را دیده بودم. کوچولو شده بود قد مازیارِ سولماز. من بغلش کرده بودم و لب ورچیده بود و خیلی نازنین و خواستنی و بغل‌کردنی شده بود و من هی فکر می‌کردم چرا کوچولو شده و در عین حال خیلی خوشحال بودم که این‌همه کوچولوست و من این‌همه باید مواظبش باشم. توی خوابم داشت کیک می‌خورد. من یک پیش‌دستی داده بودم دستش که نریزد زمین خرده‌های کیک. بغلش کرده بودم. انقدر ناز بود. انقدر ناز بود که می‌خواستم بمیرم از خوشی. هی فکر می‌کردم چرا تا زانوهای من است اما من این‌همه بزرگم. حس کاملن مادرانه‌ای بهم دست داده بود. بعد همین خواب خیلی احساساتی‌م کرده بود که بعدش چشمم را باز کرده بودم و به خودم گفته بودم با بغض که نمی‌رم...

همه‌ش دو هفته‌ست سپهر را ندیدم. دارم می‌میرم از دلتنگی. نمی‌دانم واقعن چه خاکی باید به سرم کنم. راستش را بخواهید دو هفته هم نشده. ده روز شاید. اما همیشه هر هفته می‌آمد. این هفته توی امتحانات افتاده... نیامده. من ظاهرن دارم می‌میرم برایش...

با خودم فکر کردم که این مرض احتمالن اسمش باید چیزی مثل دلتنگی پیش از وقوع باشد که کم آدم‌سست‌کن نیست. من؟ من سفتم هنوز. اما... مممم... ف تا سین چه‌قدر می‌شود؟

۱ نظر: