۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹


آرته
علی‌اَهبرِ سی‌دی‌فروش دوست‌پسر خیالی مرجان بود. چون این مرجان هیچ‌وقت دوست‌پسر نداشت. نه... هر وقت داشت ما یک موقعی می‌فهمیدیم که یک سال و چند ماه بود با هم معاشرت می‌کردند. برای همین دوست‌پسرش میان ما علی‌اهبر سی‌دو‌فروش بود. خودمان خیلی از خودمان خوشمان می‌آمد برای این اسم. غش و ضعف می‌کردیم از خنده از تصور مرجان و علی‌اهبر. اهبر هم طبعن همان اکبر است. منتها خب مرجان این‌ها ترک بودند. می‌خواست ولی نمی‌توانست اکبر را تلفظ کند. هیه.
نشستیم د به مزخرف گفتن و خندیدن. هر کدامشان برای خودشان زن باحالی شده‌اند که من از دور ببینم به خودم می‌گویم چه آدم جالبی می‌تواند باشد این. که دلم بخواهد بشناسمش. ها ها. گس وات؟ دوست‌های خر خودمند از قبلن.
یک کارگاهی داشتیم که در واقع محل اولین کار جدی و حرفه‌ای‌مان به عنوان طراح بود. کارگاهمان توی پارکینگ یک خانه‌ای بود ته دهکده. غرب‌ترین جای تهران. تمام تابستان را آن‌جا پختیم و کار باتیک کردیم و هندوانه با قاشق خوردیم. حاصلش یک نمایشگاهی بود توی گالری سبک سال هشتاد و دو گمانم. یادش به‌خیر. پدرمان درآمد اما محشر بود. داشتیم از احساس آرتیست‌بودگی می‌مردیم روز افتتاحیه (احساسی که نگارنده اخیرن حداقل آن را در خونش احساس می‌کند).
دیدن دوباره‌شان عالی بود. شاید پنج شش ماهی بود ندیده بودیم هم را. یعنی می‌دیدم تک و توک اما این‌که همه‌مان یک‌جا باشیم و وقت زیاد باشد، نشده بود. مونا باز با یک پسر غریب دیگری بود. دوست‌پسرهاش یکی از یکی شَلَلَ‌تر. اصلن این کلکسیونش را بگذاری کنار هم شاهکار است. یه‌قول خودش با ائمه‌ی اطهار معاشرت دارد تازگی برای تنوع دائقه. این دفعه با امام آخر بود. آق میتی که دُهتُر است زنده ولی غایب است.
ما با هم زندگی کردیم. هرقدر هم که بگذرد ما همان‌جور هم‌دیگر را تیکه‌باران می‌کنیم به‌محض دیدن. از سایز و هیکل هم ایراد می‌گیریم تا ناخن و مانیکور و دوست‌پسر و آن یکی‌مان که هشت ساله ازدواج کرده از وقتی ما نخود بودیم را هم ول نمی‌کنیم و گیر بهش می‌دهیم که اجاق کوره و بقیه چیزهای بی‌ناموسی‌تر که ننویسم حالا چه کاریه.
حالا که به خودمان نگاه می‌کنم همه‌مان زن‌های از آب و گل درآمده‌ای هستیم. نه آن دخترک‌های سر بزرگ دانشگاه هنری. دوتامان از موفق‌ترین طراح لباس‌های توی مملکت شده‌اند. شو رومشان هربار می‌روی هیجان‌انگیزتر می‌شود. آن یکی استاد دانشگاه است. یکی دیگر یک گرافیست گولاخی‌ست برای خودش بع‌بع می‌کند. من هم که گلابی هستم میانشان. ها... یکی‌مان هم از همه هیجانی‌تر است و یک‌سالی‌ست غیب شده. موبایل خاموش. نه تماسی. نه معاشرتی. نه هیچی. هرچه زنگ زدیم به هر شماره‌ای که ازش داشتیم پیداش نکردیم. آدم عجیبی بود. از این‌ها که نماد کلیشه‌ای آرتیست خلاقند. دیدید که. حساس و دل‌نازک و بامزه و خوشگل و خوش‌سلیقه. یک روزی غیب شد از بینمان. جایش خالی بود به‌طرز توی ذوق‌زنانه‌ای. من و او همیشه پروژه‌های دانشگاهمان را با هم کار می‌کردیم. همه کار با هم. اصلن یک وضعی. حتی یادم هست که یک مسابقه‌ی سراسری‌ای بود بین دانشجوهای دانشگاه هنر. بعد ما دو تا با هم اول شدیم توی شاخه‌ی طراحی لباس. عین عورت‌خل‌ها. لالا و لولو بودیم. تنها دو نفری بودیم که یک رتبه را داشتیم فکر کنم توی کل دانشگاه بی‌در و پیکر هنر. نمی‌دانم... شاید من هم بی‌معرفت بودم. نمی‌دانم. مطمئن نیستم. گاهی می‌ترسم یکی بیاید بگوید کاری دست خودش داده.
یک باری گفته بودم قبلن. توی دوستانم آدم‌هایی هستند که فرق نمی‌کند یک سال ندیده باشمشان یا یک هفته. هربار هم را ببینیم، می‌شود از وسط مکالمه باهاشان شروع کنم. از هرجا که بودند. از هرجا که نبودند حتی. این زن‌های عزیز همه‌شان از آن‌ها هستند. خوشگل‌های مَنَند.

۱ نظر: