اسکلت
یه چیز چندشآور بگم برم. بعضی وقتا میرم جلو آینه، خیلی با دقت به خودم نگاه میکنم. بعد میگم ووی زیر پوستای صورتم یه اسکلت خونیه. چشاش ورقلمیدهست از اینا که کل تخم چشم رو میبینی. بعضی وقتا هم اصلن چشم نداره تو تصوراتم. بعد هی تجسم میکنم اسکلت خونی خودمو. البته بیشتر از یه دیقه تا حالا طول نکشیده تجسمم چون حالت دگرگونِ برانگیخته بهم دست میده از فکرش. اما آخه فک کن چهقد یه جوریه. همهمون از دم اسکلتیم. ووی... ما یه عالم اسکلت خونی هستیم. ووی... ووی... ژانر وحشتیم همهمون.
اصن این اسکلت خونی وحشتناکترین چیز در طول دبستان برای من بود. با اون دست خونی که توی توالت مدرسه بچهها میگفتن هست. آخه دست خونی کنده شده و افتاده شده تو توالت آخه؟ چهقد بیانصاف بودن این داستانا رو درست میکردن. بیست سال پیش کلاس اول بودم لعنتی. تا حالا از شر اسکلت خونی راحت نشدم.
یه بازیای میکردیم چشای همو میمالیدیم با شستمون. میگفتیم: یک اسکلت دو اسکلت سه اسکلت بعد تا هزار میلیون میشمردیم بعد دستامونو میگرفتیم بغل چشامون صورتامونو میچسبوندیم بههم و از روبرو با چشای وقزده به هم نگاه میکردیم که اسکلت ببینیم. همون.
پ.ن
یه کلیپی داشت رابی ویلیامز نمیدونم هفت هشت ده سال پیش بود کی بود. بعد تیکه تیکه خودشو میکند پرت میکرد طرف دافیا. آخرش اسکلتش میموند که دیجی رو تحت فیلان خود قرار بده. بعد آخرش دیجیِ میاومد با اسکلته میرقصید. یه داف قدری بود دیجیئه به چشم اون وقتای من. من میخواستم بزرگ میشم شکل اون بشم. اون آخراش که خودشو میکَنه تجسم عملی وحشتمه تو حالتی که بخای باهاش شوخی کنی. حالا کلیپه آخرش یک کمی اگر خانواده نشسته، چندشآوره. اگر ندیدید نرید ببینید و فحش نثار ما کنید. از ما گفتن.
سلام، من امروز این مطلب شما رو خوندم اما خیلی برام جالب بود که خودم دو سه هفته پیش یاد دست خونی افتاده بودم و یه خاطره ای هم ازش نوشتم. خوبه که میبینیم خاطرات مشترک داریم، انگار تنها نیستیم
پاسخحذف