از آدمهای دور و بر
در کوپهمان باز که شد، یک زن و مردی آمدند تو. زن حجاب داشت. مرد یک تیشرت بنفش تنش بود با یک جین پاره پوره و بازوهای پت و پهنش خالکوبی بود. به خودم گفتم مسلمانهای تیپیکال. هیچ حواسم به قضاوتی که داشتم تا دسته میکردم، نبود. ما دو تایی ور ور میکردیم. زن فوری برای مرد جای خوابش را محیا کرد. مرد هدفون به گوش خوابید. زن شروع کرد به قرآن خواندن. ما یک نگاهی به هم کردیم که یعنی اوه اوه تا ده دوازده ساعت آینده با اینها گرفتار شدیم. سرش که پایینتر بود، دقیقتر نگاه کردم. زن خیلی جوان بود. دوستم گفت زن و شوهرند. گفتم نه بابا بچهاند. خواهر و برادرند. هیچ شهوتی بهنظرم توی رفتارشان نسبت به هم نبود. نمیتوانستم بپذیرم زن و شوهرند. بودند اما. دختر بیست سالش بود. پسر بیست و سه. افغان بودند. ما که فارسی با هم حرف زدیم، شروع کردند باهامان فارسی حرف زدن و من فهمیدم که افغانند.
گفت از افغانستان چی میدانی؟ گفتم جز مهاجرهایی که توی ایران دیدم از دور و کتاب بابادکباز که خواندم، هیچی. خندید. گفت بد هم نیست.
توی چهار پنج ساعت بعد از اینکه زبانشان باز شد، پسر یک بند از افغانستان برایمان گفت. توی ده دقیقهی اول، همدردیم روشن شد و تا ده ساعت بعد لحظهبهلحظه حالم از تعریفهاشان خرابتر شد.
پسر گفت پنج سال با آرمی امریکایی بوده. گفت از ده تا دوستی که بودند، سهتاشان کشته شدند و سهتاشان مفقود شدند. تعریف کرد که وقتی یکی طالبانی که توی خانهها پنهان میشدند، را لو میداد، چطور میریختند خانه را محاصره میکردند. گفت اگر تسلیم نمیشد، شلیک میکردیم.
گفتم هیچوقت کسی را کشتی؟ گفت نمیدانم. همه با هم شلیک میکردیم و بعد جسد طالبانی که قایم شده بود پیدا میشد. معلوم نبود کی کشتهاش. گفت هنوز کابوس میبیند طالبان گرفتهاندش و میخواهند بکشندش برای همین کارها.
گفتم توی فامیل خودت طالبان هست؟ گفت هست.
میگفت برادر "کلان"م تهران است. گفتم تو چرا نرفتی؟ گفت تهران سخت میگیرند به ما. من فکر کردم سختتر از اتریش؟ میگفت بعضی هموطنهای من اسم و رسم افغان را توی ایران خراب کردند. گفت من خودم یک دوستی داشتم که رفت تهران دوسال و خیلی پولدار برگشت. بهش گفتیم چطور اینهمه پولدار شدی؟ گفت با یک تاجر ایرانی کار میکرده، جیک و پوکش را میدانسته. یک بار که مرد سفر بوده، زنش را میبندد، بهش تجاوز میکند و مال و اموالش را میدزدد و برمیگردد افغانستان. میگفت دوستش این را با افتخار تعریف میکرد. میگفت من چارهای نداشتم جز اینکه از آنجا بروم.
تعریف کرد که چطور یک سال و نیم پیش با زن از طریق خانواده آشنا شده و ازدواج کرده و ویزا گرفته و آمده. گفت دختر را فقط وقتی چهارده سالش بوده، دیده. مادرش بهش پیشنهاد داده میخواهی دختر فلانی را برایت خواستگاری کنم، این هم ایمیل دختر را گرفته شش ماه نامهنگاری کردند و بعد دختر رفته افغانستان ازدواج کردند و برگشته. نگفتم؟ دختر اتریش دنیا آمده بود. گفت من به خودش هم توی ایمیلهام گفتم اگر کس دیگری را دوست دارد، به من بگوید و من به پدر و مادرم طوری رفتار میکنم که انگار من ازش خوشم نیامده که مجبور نشود زنم بشود. این بخش مهربان زندگیشان بود مثلن. این بخشی بود که از سنتشان حاشیه رفته بودند.
پسر میگفت زنم حجاب دارد. خودش دوست دارد. من دوست ندارم. همه من را به چشمی نگاه میکنند که انگار من اجبارش کردم به حجاب ولی من اصلن کاری ندارم. گفت من خودم شراب مینوشم (خیلی جنایی به حالت شاخ فیل شکنان این را گفت). دختر طوری نگاهش میکرد که یعنی ای مرد ناقلای من که شراب میخوری و غش غش میخندید. مردش میگفت حاضر نیست با افغانها معاشرت کند. میگفت باهات مینشینند، مینوشند، بعد میروند پشت سرت حرف میزنند که فلانی مینوشد. فلانی خالکوبی دارد. فلانی لباس فلانجور میپوشد. اگر بپرسی خودت چرا نوشیدی باهاش؟ میگویند میخواستیم امتحانش کنیم و خودش غش کرده بود از خنده از تمام پارادوکسشان و من خیلی خوب میفهمیدم چه میگوید. بس که ما هم همینیم.
میگفت آلمانی هفتمین زبانیست که یاد میگیرم. پشتو و فارسی و انگلیسی و روسی را یادم مانده که میدانست، بقیهش را نه.
بدترین چیزهایی که میگفت از مرگِ آسان آدمهای دور و برش بود. میگفت علی نشسته بود با ما فیلم میدید، بعد رفت بیرون، بعد یک دوست دیگرم آمد گفت علی مرد. میگفت اول باور نمیکردم. بعد رفته بود جسدش را دیده بود که سه تا تیر خورده بود. یکی توی پیشانی، یکی توی سینه، یکی توی بازو. میگفت علی خیلی قوی بود. فکر نمیکردی اینطوری بمیرد. بادی بیلدینگ میکرد اما با سه گلوله مرده بود.
میگفت من همیشه به مادرم زنگ میزنم اما هیچوقت حاضر نیستم دوباره برگردم. دلم تنگ میشود که به درک. عوضش طالبان نمیکشدم.
به همین وضع همه را گذاشته و آمده بود و این زندگی آدم میشود گاهی. فرانکفورت که پیاده شدند با مهربانی از ما خداحافظی کردند. من فکر کردم چه چرخید همه چیز از ورودشان به کوپهمان تا پیاده شدنشان. گفتم خوش بگذرد بهتان. از ته دلم گفتم.
همین فضا رو من هم توی کوپه یکی از قطارهای تهران مشهد خودمون تجربه کردم، یه سبزواری بود از طبقه پایین که پیشرفت کرده بود، انگلیسی یاد گرفته بود و ...داشت میرفت آمریکا... از نامردی و دروغگویی و ... ایران مینالید
پاسخحذف