روزمرهها: خانهی نو
علیرغم اینکه خانهام میزند و میرقصد حالم خوش است. خانه دارم. خانهی خودم. خانهی واقعی خودم. شما چه میدانید چه لذتیست که آشپزخانه باز دور است از اتاقم. که نشیمن داریم. یک میز بزرگی برای گپ زدن و چای خوردن آنجاست با پنجرهی مشرف به یکی از زیباترین باغهای این شهر.
دو سه روز گذشته به پیچ کردن تخت و کمد و میز گذشت. سر هم کردن اجناسی که از ایکئا میخری، مثل این است که بخواهی یک پازل هیولا را درست کنی. اما آخرش حالگیری بود چون دیدم هشتتا از لولاهای درهای کمد را برایم نفرستادهاند بنابراین هماکنان دو لنگهی کمدم در ندارد. چون در ندارد کشوها و طبقاتش را هم نشد که بزنیم. طاطس و نا خیلی زحمتکشانه بهم کمک کردند. نبودند نمیدانم چند روز طول میکشید که زندگیم را سر هم کنم.
حالا افتادم روی تختم. افتادم واقعن.
کلی وسایل توی کارتن و چمدان دارم هنوز. تمام کارتنهای چوبهایی که بعدن شد تخت و میز و کمد توی راهروست و باید بروم با کاتر به جانشان بیفتم که توی سطل آشغال کاغذها جا شود. پروژهست برای خودش. توانش را در خودم نمیبینم.
وسایل آشپزخانه را چیدم. یک پاستای فوری در پیتی درست کردم. خیلی بدمزه شد. یک کمی خوردم. الان گشنهم است. یکشنبهست و هیچجا باز نیست. من همینطور گشنه خواهم ماند. دلم میوه میخواهد. ندارم.
احساس میکنم خیلی وقت است که گشنهم است. چیزی که از زندگی تنهایی دربارهی خودم فهمیدم این است که هفتهای نهایتن دو وعده حاضرم برای شخص خودم غذا بپزم. اگر مهمان داشته باشم میپزم اما تنهایی اصلن دوست ندارم غذا بپزم. اصلن. اصلن و ابدن.
کلن آشپزی را دوست ندارم. دوست دارم نوشیدنی درست کنم. دوست دارم مزه درست کنم. غذا نه.
خیلی مهمانپذیر شدهام با خانهی جدیدم. این خوب است.
میز تحریر هنوز ندارم چون نمیدانستم چه سایزی میز تحریر میتوانم بخرم با توجه به سایز اتاقم. بنابراین به سان کسی که کاسهی هونش شکستهست مدام توی تختم. مدام که میگویم یعنی تمام امروز را تا حالا. یعنی از وقتی بیدار شدم چهار ساعت. میز تحریر نداشتن آدم را به درس نخواندن تشویق میکند.
یک ارائه دارم دو سه روز دیگر که فقط اسم موضوع را میدانم. یک ارائه دارم هفتهی دیگر که ازش یک سری لینک توی ایمیلم دارم صرفن. خیلی مشق است. خیلی. به شخمم است. هیه.
بعد از یک ماه و اندی امروز اولین یکشنبهایست که خانهم. یکشنبه امام است.
هر دفعه چیزاتو میخونم عصبانی میشم.مخلوطی از حسادت و عصبانیت و اینکه حس میکنم تو جای منو گرفتی اونجا.میدونم درست نیست ولی نمیتونم کنترلش کنم.گفتم بگم بهت حداقل.حتما میفهمی چی میگم
پاسخحذفهر دفعه چیزاتو میخونم عصبانی میشم.دست خودم نیست.مخلوطی از حسادت و عصبانیت و اینکه حس میکنم تو جای منو گرفتی اونجا.میدونم درست نیست اما نمیتونم کنترلش کنم.گفتم بگم بهت حداقل.منصفانه نیست.اصلنِ اصلن
پاسخحذف