پُست- تهرانیسم. یک
رفتم تهران. دوهفته.
حالا آمدم. یک روز نسبتن معمولی را دوباره اینجا گذراندهام تا بالاخره زمان این رسیده که بنویسم کمی از اینکه در تهران چی به من گذشته است.
کار زشتی که همیشه دوست داشتم انجام بدهم این بود که دلم میخواست به مادر پدرم نگویم که کی به تهران میروم و بعد بروم تهران. دم در خانه دوتاشان را ببینم. به سوپی گفتم که کی میرسم تهران چون نمیتوانستم تحمل کنم که برسم تهران و کسی نیاید دنبالم. از هواپیما که پیاده شدم باد داغ تهران خورد به صورتم و دیدم که تهران مثل قبلن داغ و خشک است.
دیدن سپهر و گریه زاری من که توی فرودگاه تمام شد، راه افتادیم به سمت خانه. حال من که دگرگون. احساس میکردم که پایم به زمین نمیرسد.
نزدیک خانه که رسیدیم، سر خیابان سپهر گفت که ئه این که ماشین باباست. حتمن آمده میوه بخرد. کمی دم ماشین منتظر شدیم و دیدیم که بابایم با کیسههای میوه سر رسید. سپهر شروع کرد به بوق زدن برای بابایم و من هم شروع کردم به بابایم نگاه کردن، بابا همینطور هاج و واج ما را نگاه میکرد، زمان که طولانی شد، گفتم بابا سیروس؟ گفت لاله؟ تو اینجا چهکار میکنی؟!
مرده بودیم از خنده. بعدن گفت که فکر کرده من لنا هستم بعد با خودش فکر کرده لنا که این شکلی نبود!
خانه که رسیدیم، سپهر جلو رفت، به مامان گفت که دوستدخترم با من آمده خانه. میخواست از عنصر شوک استفاده کند، چرا که سپهر تا امروز که بیست و سه ساله است، هنوز هیچ دوستدختری را به مامان و بابایم معرفی نکرده است برعکس من و لنا که تا بیست و سه سالگیمان سیصدتا دوستپسر بهشان معرفی کرده بودیم. ما فکر کردیم که مامان با شنیدن این جمله تعجب میکند و در نتیجه وقتی ببیند که من دوستدختر سپهر نیستم بلکه منم، شوکش کم میشود. من که مامان را دیدم، مامانم چند ثانیه که چند ساعت طول کشید من را نگاه کرد و بعد شروع کرد به خیلی گریه کردن. انقدر گریه کرد که من گفتم گه خوردم، میخواهی برگردم؟ و در همان نقطه بود که من تصمیم گرفتم هیچباری اینطوری به خانه نیایم. بعد هم لنای ناکس که رفته بود تئاتر آمد که سوپی بهش گفته بود که مامان اینها از دستت ناراحتند که این همه ویکی را میگذاری پیششان و خسته هستند و زود بعد از تئاتر بیا خانه. لنا هم آمده بود که باهاشان دعوا کند که خودتان عاشق ویکی هستید و چرا میخواهید با من دعوا کنید و از در که آمد تو دید من پشت درم. بعد گفت ئه چه خوب لازم نیست بریم فرودگاه فردا!
این از ورودم.
همه چیز توی تهران خیلی سریع گذشت. دو هفته وقت داشتم که همه را ببینم و معاشرت کنم و بغل کنم و زندگی کنم.
کردم.
ناهارها یک سری آدم را میدیدم و شامها یک سری دیگر آدم را و روزهای آخر حتی برای صبحانه هم باید یک قراری میگذاشتم تا بتوانم همهی کسانی را که میخواهم ببینم و حالا هم که برگشتم از صبح تا شب در حال نوشتن ایمیل معذرتخواهی هستم برای کسانی که نتوانستم ببینمشان.
تهران خیلی خوب بود. انگار که یک جای خالیای باشد و تو بروی آنجا و به جای خالی که برسی قلفتی بروی توی جایی که جا بشوی. انگار یک قطعهی درست پازل را پیدا کنی و بگذاری سر جایش. دولوپ افتادم توی تهران.
همه چیز مثل قبل بود و هیچچیز مثل قبل نبود.
اولین صبحی که لای ملافههای خنک زیر باد کولر بیدار شدم، چشمم را که باز کردم اشکم هم راه افتاد. انگار پایم رسید به زمین. یک جایی بالای نافم خالی میشود وقتی فکر میکنم چمدانم را گذاشتم بالای کمد و قرار نیست به زودی دوباره برگردم.
همیشه توی این یک سال و اندی که اینجا بودم، فکر میکردم خیلی نسبت به ایران آپدیت هستم. نه که اخبار، نه. از لحاظ شخصی فکر میکردم باهاشان به روز هستم. فکر میکردم من از این آدم گیجها نیستم. بودم.
بارها خودم را توی یک مکالمهای دیدم که نمیدانستم طرفین دارند از چی حرف میزنند. یک چیزهایی برای همه خیلی آشنا بود و برای من خیلی غریبه بود. فکر نمیکردم اینطور بشود.
بابا را که سر کوچه دیدیم، من رفتم توی ماشینش نشستم و یکهو گفت که آخ باید دوغ هم بخرم بیا برویم سوپر، من گفتم که من میخرم تو بشین توی ماشین. رفتم توی سوپری که دم خانهمان بود و بارها ازش قبلن خرید کرده بودم، گفتم دوغ کجاست؟ گفت آنجاست و من هرچه آنجا را نگاه میکردم دوع را نمیدیدم. بعد دور خودم که حسابی چرخیدم بابایم آمد تو. گفت چهکار میکنی؟ گفتم دنبال دوغ میگردم بابایم رفت آنجا و زرتی دوغ برداشت و رفت دم میزی که آن آقا پشتش بود. بعد من گفتم که چقدر میشود و آقاهه گفت که سه هزار و ششصد تومن. یک لحظه مغزم سوت کشید. فکر کردم خیلی زیاد است. مغزم به یورو بود. سه هزار و ششصدتا خیلی بود برای چند قلم جنس. بعد یکهو فهمیدم که به تومان است. تا من از گیجی دربیایم، بابایم پول را داده بود و رفته بودیم.
در همین فاز یک بار هم رفتم رستوران، روز دومی بود که آمده بودم. داشتم منو را میخواندم و قیمتها را تماشا میکردم که دیدم هیچ نمیفهمم چی چند است. انگشتم را میگذاشتم روی صفرها و میشمردم و هی گیجتر میشدم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که بهتر است تسلیم شوم. شدم.
فکر نمیکردم توی این چیزها به مشکل بربخورم. چیزهایی که فکر میکردم تویشان گیجبازی درمیآورم را کنار گذاشته بودم و صادقانه بخواهم بگویم رویشان کار کرده بودم که مثل همهی آدمهایی که همیشه دیده بودم و برایم عجیب بودند، نشوم. حواسم به یک چیزهایی بود و به قول بیرقدار دغدغهشان را داشتم که توی چشم نزند و از یک چیزهای دیگری غافل شده بودم. مثلن اینکه توی حرف زدنم آلمانی بلغور نکنم. دستت که بهم نمیرسد بیرقدار. میتوانم اعتراف کنم که سعی کردم. تو هم فهمیدی. گفتی با طمانینه حرف میزنم. من هم با خودم فکر کردم طمانینه بهتر است از اینکه لغت بیربط بپرانم. عجیب بود.
احساس کردم تهران دارد از من مچ میگیرد.
یک باری هم سپهر توی ونک پیادهم کرد که بروم پیش لنا، وقتی که گاز داد و رفت و من باید یک فاصلهی پنج دقیقهای را پیاده تنها میرفتم دوباره بالای نافم هری ریخت پایین. احساس کردم یک جایی غریبی تک افتادم. برای چند لحظهی کوتاه بود اما فکر نمیکردم از تنها بودن توی تهران بترسم. ترسیدم. بس که حرفهای وحشتناک خوانده بودم که توی میدان ونک همه خیلی وحشی هستند و به حجاب آدم کار دارند و فلان. چیزی نشد. من رفتم لنا را پیدا کردم و باز به موقعیت امن توی ماشین بودن با کسی که بهش اعتماد داری، برگشتم.
...
این نوشته ظاهرن گرایش طولانی شدن را دارد. این است که من همینجا بخش اول تهران را تمام میکنم.
با ما باشید.
زودتر بنویس بقیهش رو. اگه زود ننویسی انقدر دوباره درگیر وین می شی که دیگه نمی تونی اینقدر با حس و حال از تهران بگی.
پاسخحذف