آی عدسها! عدسها! رشد کنید
زندگی روی دور تند است. خیلی تند. تصاویر از گوشهی چشمم رد میشود و در هم محو میشود. تا میآیم از یکی بنویسم خیلی خیلی ازش گذشته. قدیمی شده. سرم را بندازم پایین، کلی چیز را از دست میدهم. کار کار کار. درس درس درس. وسطها یکهو یک سفری. کوتاه. فشرده. همهچیز مثل برق و باد.
احساس میکنم وقت نمیکنم زندگی کنم. بیشتر از هر وقتی دلهره و مشغله دارم. سنت سالانهی ویزا دارم که نگرانم میکند.
حالا یک لحظهی کوتاهیست بین دو تا کلاس. دیشب تا دو کافه بودم. پریشب تا یک. صبحش دانشگاه داشتم هر دو روز. ساعت چهار یک کلاس دیگر دارم که اسمش را حتی هنوز نمیدانم.
میان همهی اینها اما سبزهی عدس انداختم. اولین بار در عمرم است که سبزه میاندازم. جوانه زده. خانه که باشم انقدر نگاهشان میکنم که رشدشان را احساس میکنم.
دلم میخواهد خودم را چند برابر کنم و هر کداممان برویم یکی از کارهایم را انجام بدهیم. چهار برابر اگر بشوم راضیم. وسط اینهمه خستگی باید تولید محتوا هم بکنم برای پروژهها عقبمانده از ترم پیش. موفق و پیروز باشم.
الان تفریحم این است که یکی از من بپرسد همخانههات کی هستند من بگویم "مونالیزا". آدی رفت. جاش لیزا آمده. مونا هم که از قبل بود. شده مونالیزا. هار هار هار چقد من بامزهام. باید بروم. یکی را باید استخدام کنم چیزهای توی سرم را بنویسد. خلاصی در نوشتن است دوست گرامی. قبلن زندگی چطوری بود؟ ساعتها نوشتن و ویرایش کردن یک تجملیست که چند وقتیست توی زندگیم نیست.
پ.ن
اینجا دارد بهار میشود. این را میشود از نپوشیدن دوتا جورابشلواری روی هم فهمید.
یه شب خئابتئ دیدم لاله.تو همون دورانی که دستت درد می کردو سرما خورده بودی. با این که تا حالا ندیدمت ولی تو خواب می دونستم تویی:) خواستم بگم اینجوری تو دل و ذهن ملت رسوخ کردی...شاد باشی
پاسخحذفلاله جان نوشته هاتو خیلی دوست دارم
پاسخحذفمدتیه که وبلاگتو میخونم
خیلی با نمک می نویسی استعداد طنزت ستودنیه و اینکه از اتفاقات روزمره جوری تعریف می کنی که خواندنی میشوند...برات در همه زمینه های زندگی آرزوی موفقیت میکنم.در ضمن عیدت هم مبارک!