۱۳ خرداد ۱۳۹۱


با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
یک. همین‌طور یک‌ریز باران می‌بارد. تمام هفته‌ی آینده هم باران می‌بارد. من به‌سان آینه‌ی دق دمای هوای تهران را هم همیشه نگاه می‌کنم. صبحی خوابالود تلفنم را برداشتم که هوای امروز را ببینم. دیدم تمام هفته آفتاب است. چشم‌هام از خوشی گرد شد. بعد دیدم روی صفحه‌ی تهرانم. رفتم صفحه‌ی خودمان همه‌ش بارانی.
دو. آدم به محض این‌که بداند کاری ندارد، پنج ساعت خواب برایش کافی می‌شود اما همچین که کار داشته باشی، مشق داشته باشی، هشت ساعت می‌خوابی بعد هم بیدار که می‌شوی اخم‌ها توی هم انگار که حالا خیلی هم کم خوابیدی.
سه. توی رگبار نکبت امتحان و تحویل کارم. سه هفته‌ی گذشته صرفن مشق نوشتم. تمام هم نشده. یک ماه دیگر هم همین‌طور است و بعد یک هفته‌ای شاید آرام و قرار داشته باشم و بعد تحویل یک پروژه‌ی عظیمی‌ست که خدا می‌داند. بعد هم باید اسباب‌کشی کنم.
چهار. هندوانه می‌خورم که مثلن تابستان باشد. نیست. هندوانه می‌خورم، یخ می‌کنم، باید ژاکت تن کنم.
پنج. روزی بالای بیست فروند عطسه می‌کنم. وقتی می‌نویسم فروند برای این است که عطسه را باصدا می‌کنم. هیچ‌وقت یاد نگرفتم مثل این دخترهای مامانی، میوت عطسه کنم. حقیقتش به نظرم کیف عطسه به صدایش است که البته برای من الان از حالت کیف خارج شده. یعنی می‌دانید وقتی به بالای بیست فروند در روز می‌رسد یک چیز آزاردهنده‌ای‌ست دیگر. وقتی هم دارم عطسه نمی‌کنم دارم قیافه‌ی قبل از عطسه را می‌گیرم. چشم‌هام چپ و چوله، بینی‌م به حالت قلقلکی. بعد یکی باهام حرف می‌زند. می‌خواهم بزنم توی کله‌ش که وقتی قیافه‌ی عطسه گرفتم باهام حرف می‌زند. بعد عطسه‌هه می‌رود و یک حالت بیخودی توی لوله‌های بینی چهار پنج دقیقه ادامه پیدا می‌کند. عطسه که بکنی حالتش تمام می‌شود.
شش. بعضی آدم‌ها هستند توی دایره معاشرتم که دلم می‌خواهد شانه‌هاشان را بگیرم تکان تکان بدهم که بابا چه‌تان است؟ اسمشان هم در مغز و ملاجم پتیاره‌های همیشه طلب‌کار است. هیچ‌چیزی راضی‌شان نمی‌کند. نمی‌فهمم خب چرا انقدر نق می‌زنند؟ چرا؟ چــــــــــرا؟ از این حرف‌های بابابزرگی ولی چیزهایی که دارند آرزوی آدم‌های دیگر است اما طوری رفتار می‌کنند انگار هیچ چیزی ندارند. به‌نظرم یک حالت ملاجی‌ست. به نظر من راضی نبودن زمانی ثمربخش است که آدم را هل بدهد به تلاش. امام جمعه شدم باز. ولش کن. حرصم را درمی‌آورند خلاصه. انقدر هم خوب روضه می‌خوانند. تمام مدت نشستند برای خودشان روضه می‌خوانند و چهار نفر هم دور وبر شان آخی آخی می‌کنند. بابا جمع کن خودتو. بگیری بندازیش توی حمام با دمپایی لاستیکی خیس بزنیش ها. اه.
هفت. عاشق یک خانه‌ای شدم. دلم می‌خواهد خانه‌ی من بشود ولی هنوز یارو قطعی بهم نگفته است.
هشت. نشد که داریوش بشنوم یادش نکنم. یاد مضحک رقصیدنش. یاد اتاق عجیبش. یاد مادرش. یاد گربه‌ش. یاد مهربانی بی‌حدوحصر و بعد بی‌مهری‌ بی‌حدوحصرش. یاد روزهای غریبی که گذراندیم. دیگر با خشم یادش نمی‌کنم. یک دوستی دور  عمیقی‌ست. تهش هم هر کاری کنم، فکر می‌کنم ما هم را از دست دادیم. دوست دارم بدانم که خوب است چون علی‌رغم همه‌چیز من خوبم. 
همان اول بهم گفت تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی... من نفهمیدم.

۳ نظر:

  1. نشد من یک بار یکی از پست‌های تو رو بخونم و نگم عاااشقتم
    لازم بود حداقل یک بار هم به خودت بگم که گفتم
    :D
    سحر

    پاسخحذف
  2. مدتها بود نیومده بودم گودر.اولین کاری که دارم میکنم خوندن توست .دلم برات تنگ شده بود. با سحر موافقم و تحسینت مبکنم!

    پاسخحذف
  3. مدتها بود نیومده بودم گودر.اولین کاری که دارم میکنم خوندن توست .دلم برات تنگ شده بود. با سحر موافقم و تحسینت مبکنم!

    پاسخحذف