یک درسی دارم این ترم اسمش "ساختهی بالیوود"
است. در طول ترم درباره هند حرف زدیم و خداها و نمادها و بعد کلی فیلم هندی تماشا
کردیم سر این درس. من فیلم هندی زیاد ندیده بودم. این ترم به قدر طول عمرم فیلم
هندی دیدم. برایم در مجموع بد و گاهی تا حد خفگی خندهدار و مسخره بود. حالا عرضم این نیست. امروز استاد گرامی برداشته بود یک معلم مدرسهی رقص
را دعوت کرده بود که معلم رقص هندی بود. بعد آمد و اولین جملهای که گفت این بود:
همهی آدمها سعی میکنند که خودشان را بیان کنند که خوشحال باشند. ما هندیها سالهاست
خودمان را با رقص بیان میکنیم. ترجمهی حرفهاش به قشنگی و دلنشینی اصلش نشد ولی
اصلن رفت یک جایی تهِ دلم نشست.
راجعبه فلسفهی رقص هندی حرف زد. حالا رقصی که او درس میداد
مال یک جایی جنوب هند بود که یک رقص آیینیست. اول گفت باید کف دستهامان نقاشی
بکشیم که آمادهی رقص بشویم. یک رنگ سرخ گیاهی با خودش آورده بود. بعد اول یک نقطه کف دستمان کشیدیدم بعد دور نقطه گلبرگهای لوتوس را کشیدیم. گل لوتوس با
هشتپر با هشت تا نقطه دورش. کف دو تا دستمان و انگشتهامان را هم تا بند
اول رنگ کردیم. رنگ سرخ نشان قدرت زنانهست.
بعد رقصیدیم. یک شعری میخواند و بعد باهاش دستش را تکان میداد،
بعد ما میخواندیم و دستمان را تکان میدادیم. هر تکهی آوازش یک حرکت مشخصی داشت.
اسم حرکات هاستا مودراس است. یک ویدئو ازش پیدا کردم گذاشتم.
خلاصه خیلی خوش گذشت. اول با یک دست رقصیدیم. بعد گفت دست
چپ و راستتان را بگذارید کنار هم. احساس میکنید دست راست و چپتان یک فرقی دارد.
من با ناباوری دستهام را گذاشتم روی پام. یک دستم که باهاش رقصیده بودم، شنگول
بود. به وضوح دستم خوشحال بود. بعد گفت باید تعادل برقرار کنیم، با دست چپ میرقصیم
حالا. بعد با چپ رقصیدیم. بعد با دوتاش. بعد با پا بعد با دوتا پا. بعد با صورت و چشم.
بعد با دست و پا و صورت و چشم. یعنی انقدر مفرح شدم دو ساعتی که امروز بالیوود داشتیم که
تمام ترم حوصلهسربرش را جبران کرد. فکر نمیکردم انقدر خوشم بیاید.
همیشه من
رقص هندی را که تماشا کرده بودم، برایم یک سری حرکات پر اغراق بود که زیبایی خاصی
هم نداشت. بعد توی این دوساعت یک سری حرکاتی که مرتب توی رقصها میبینی را
برایمان توضیح داد که چه معانی دارد. دندانهای آدم میریزد. پشت تمام اداها و
ننربازیهاشان یک عالم داستان هست. داستانهایی از آدمها، از غم، شادی، عشق و هجران و مرگ. از راههایی که به میشود به رنج فائق آمد.
بهنظر من وقتی آدم به احساسات به شکل مجموعهی واحدی نگاه میکند، بهتر میفهمدشان.
اگر آدم دلش شکسته است، باید بداند دل هزارانهزار آدم قبل از او با همین کیفیت شکسته
است. هزاران نفر همین غم را تجربه کردند و باهاش زندگی کردند و آدم نمیمیرد. پشت
اینها میتواند یک فهم جمعی از غم و شادی باشد. اگر آدم خودش را جزیی از این کل احساس کند،
یاد میگیرد که سخت نیست. که توی این احساسی که خودش را اینجور بزرگ به آدم نشان
میدهد، نه اولین نفر است نه آخرین نفر. ما اغلب آدمهای خیلی "خود مرکزِ
جهانی" هستیم. وقتی یک احساسی داریم، فکر میکنیم هیچکس چنین چیزی را تجربه
نکرده. هیچکس نمیفهمد ما چه میکشیم، چه میگوییم. ولی اینطوری نیست. واقعن
نیست. آنقدرها هم آدم یونیکی نیستیم ما. هزاران نفر هستند که مغلوب احساساتشان نشدهاند و راههایی به طول عمر جهان هست برای مغلوب نشدن. مرحلهی اول به گمان من این است که بپذیریم این اتفاقی که برای احساسات ما میافتد طبیعی و تکراریست. تنها نمونه از چنین احساسی نیست. بعد آدم راهش را پیدا میکند که مغلوب نشود. بعد آدم احساس میکند آدم قویایست. بعد حالش خوب میشود. بعد برنده و امام جهان میشود. الله و اکبر.
دقیقا منم احساس اولیه تورو نسبت به هند و بالیوود داشتم تا اینکه اتفاقی با فلسفه این حرکات آشنا شدم و الان جز احترام حس دیگه ای نمی تونم داشته باشم.
پاسخحذف