کلاغه با ملاقه زد تو سر الاغه که یه پاشم چلاقه
یک. گچ جدید گرفتم امروز. سبز. آقاهه گفت سبز علامت امید
است. آبی هم داشت. سبز بست. گفتم آره... یاد نان سنگک افتادم با الف و میم و میم.
الان سِرمَخفَم از خودم.
چه دل خجستهای داشتیم. بعد یاد آن دوستی افتادم که سالگردش
شده. بعد یک چیزی نوشته بود دربارهی آن روزها. وقتی خواندم آزاد شده، توی کافه
بودم. ساعت ده شب بود. خلوت بود. تلفنم را برداشته بودم، ببینم چه خبر است، خواندم
آزاد شده و زدم زیر گریه. اشکم همینطور قولوپقولوپ میآمد.
بعد همکارم فکر کرد کسی مرده یا خبر بدی شنیدم اما خبرش خوب
بود. کار ما آدمهای آلتپریش اینطوریست. از خوشی شدید ناگهانی گریهمان میگیرد.
ولی غمانگیز هم بود. یعنی انقدر که وقتی طبیعیترین چیزها را که هر کسی دارد، داری،
خوشحال میشوی. بعد هم گریهت میگیرد.
ما خیلی عمیق با هم دوست نبودیم که با هم جیک و پوک کنیم
اما احساس میکردم این دو تا را که گرفتند به من توهین شده. بعد چند روز قبلش یک
چیزهایی خوانده بودم که ترسانده بودم، چیزهای بدی که فکر کردم، ننویسم... ها؟ بهتر
است ننویسم. بعد دیدم رهاشان کردند. خیلی خوشحال شدم. خیلی.
میدانم تمام نشده...
خلاصه که گچش سبز است. سبز است چون که سبز علامت امید است.
و امید تا جایی که من اطلاع دارم خر است و ماشینش را توی پارکینگ اشتباهی پارک
کرده یکوقتی.
پام خیلی زشت بود. قوزک پام یک چیز زاویهداری نیست اصلن. یک
قلمبهایست که میدانم زیرش قوزک پاست. تیغهی بیرونی پام هم آبیست. گچ را خیلی
سفت گرفته. نمیدانم چون قبلش گچ باز داشتم انقدر بیقرارم میکند یا واقعن زیادی
سفت است. همانجا هم فرمودم که آی! گفت باید اینطور باشد.
کلافهام ازش. فشارم میدهد.
دو. بیگلبافسکی را تماشا کردم چند شب پیش. چقدر خندیدم.
چقدر این فیلم عالی و بیتاریخ است. پانزده سال پیش. اگر خوشتان میآمده قبلن و
یادتان رفته چنین فیلمی وجود دارد، بروید دوباره تماشاش کنید، یک کمی بخندید. اگر
نه و شوخطبعی سرتان میشود بروید تماشاش کنید که این جایزه آدمیست که تا حالا
ندیدتش. اگر هم شوخطبعی سرتان نمیشود و کولنس بودگیِ دود را حالیتان نمیشود،
همین حالا شروع کنید. هرگز دیر نیست.
سه. کمتر از یک هفته دیگر قلی به خارجستان میرود، هنوز در
خودم نمیبینم دربارهش بنویسم. اوایل آپریل برمیگردد. قبل از تولد سیسالگیم. ریسمان
سیاهوسفید است رفتنش. روم نمیشود خودم را از هم بردارم که دوماهونیم نمیبینمش.
توی دلم روضهست اما. بهخاطر پام هم هست. بهقول این وبلاگه که حوصله ندارم بهش
لینک بدهم، آدم فوری سوییچ میکند روی سندرم ناتوانی این دستهای سیمانی.
لوسم.
یعنی گاهی هم به خودم میگویم هی لاله من بهت حق میدهم که دوست نداری بروی و کسی
برود. احساس میکنم بهقدر کافی از این احساس داشتهم تا این سن و برای یک عمرم بس
است. بعد دوباره فکر میکنم اه لوس نکن خودت را. همه سختی کشیدند. هر کی به نوعی. نمیشود
که نق زد تا آخر عمر. نمیشود که لوس ماند. اما حالا تا هنوز چند روزی هست خودم را
برایش لوس میکنم. بعد هم خدا چاق و رفیع است.
چهار. از حال جناب ما دیگر بخواهید باید بگویم که یک جایی
هستم که اگر "اگه یه روز بری سفر" با گیتار یکی بزند و بخواند و باهاش بخوانیم، برایم
خجالتآور نیست. جواد نیست. یاد نوجوانیم میاندازتم و اصلن چهبسا که یک بغض
شیرینی هم گلوم را میگیرد. خیلی هم از دل باهاش میخوانم که خودش پدیدهی چالبیست.
حالا شما برگرد بیست سال پیش توی کلاس ارف به لالهی آن موقعها که فلوت کلیددار
بالهی دریاچهی قو میزد، بگو بیست سال بعد این طوری نیست که با لنا بنشینی یک
گوشه، پسری که با موهای قارچی کتیرایی که گیتار میزند و اگه یه روز بری سفر را میخواند
مسخره نمیکنی، بلکه باهاش میخوانی. لالهی آن موقعها به شما خواهد گفت ریدی. بعله.
پنج. خیلی دلم مامانمو میخاد.
عاشقِ
پاسخحذف«خدای چاق و رفیع»
:)))))