معاشر فارسیزبانم کم است. دقیقتر اگر بخواهم بنویسم،
معاشر فارسیزبان ندارم. شاید به همین دلیل است که خیلی کمتر مینویسم. یک هفتهی
گذشته خیلی شدید این موضوع توی چشمم آمده بود که روزهاست با کسی فارسی حرف نزدم. پریشب
داشتم پیاده میآمدم خانه و همینطور فکر میکردم، بعد هی میخواستم به فارسی فکر
کنم، بعد چند قدم میرفتم، میدیدم دارم به آلمانی فکر میکنم. بعد قشنگ با قصد و
نیت سعی میکردم به فارسی فکر کنم. نمیشد. بعد چند دقیقه قشنگ توی مغزم روند سیال
ذهن آلمانی میرفتم بعد هی میگفتم لالَه جان. فارسی. فارسی. بعد نمیشد.
بعد عین فیلمها آنجای خیابان بود که به خودم آمدم که
ظاهرن یک مشکلی داریم.
دیدم اگر مثلن چهار نفری که روی فیسبوک فارسی مینوشتند هم
نبودند، میشد یک روزهاییم بدون فارسی بهسر شود کلن. برای منی که اغلب عمرم
فارسی بوده، این خیلی عجیب است.
فارسی یک قند خاصی دارد (اگر در این لحظه فکر کردید که عنو
ببینا! مایلم بگویم که عن خودتون میباشید). کم دارمش توی زندگی روزمرهم. وقتی
خواندم که گودر این شکلی هم دارد بسته میشود، فکر کردم که زکی و فکر کردم که اینطوری
همین دوزِ نوشتهی فارسی خواندن روزانهم هم از من گرفته میشود. حالا خب حتمن یک
جانشینی هست دیگر اما کلن میفرمایم.
به نظرم جریانهای زندگی روزانهم که به آلمانی برایم
اتفاق میافتد به فارسی بامزه نیست یا باید خیلی چیزها را توضیح بدهم که من دوست
ندارم از یکِ یکِ یک توضیح بدهم گاهی. دوست دارم همان چیزی که باید بگویم را بگویم
و مخاطبم زمینهش را بداند و تمام شود برود و خب نمیشود دیگر. از آن طرف جریان
فارسیای هم برایم اتفاق نمیافتد. خب نتیجهش واضح است دیگر. نمینویسم.
اگر قلی فارسی بود، تا حالا چهل بار توی این وبلاگ نوشته
بودم که شهر بی تو مرا حبس میشود. ده روز دیگر برمیگردد و من امروز دارم این را
مینویسم و نه اینکه بخواهم به یادش این را بنویسم. دارم مینویسم که من این را
نوشتم که بنویسم من برایش ننوشتم شهر بی
تو مرا حبس میشود.
الان هم صبح طاطا را دیدم، نطقم باز شده که دارم مینویسم.
به چیزهای عجیبی که هنوز توی سرم شرایط محیرالعقولی هستند، هم،
فکر میکنم. مثلن به این فکر میکنم اگر بچه درست کردم با یک آدم خارجی، چهطوری
باهاش فارسی حرف بزنم. جفت پدر و مادر فارسی، بعد بچهشان جان میکند سه جمله
فارسی حرف بزند. همه هم غلط غولوط. من اگر خودم تنها باشم و بابای بچهم فارسی حرف
نزند، پس بچهی من چهطوری فارسی یاد بگیرد و از آن مهمتر چهطوری من در بچهم علاگه
بهوجود بیاورم؟ هان؟ علاگه خیلی مُهُوم است.
مامان نترسی! حالا اصلن من نمیخواهم بچهدار شوم ها. (هنوز
نمیخواهم. هیه) اما خب آدم روز دوشنبه بیکار که باشد مینشیند به این چیزها هم
فکر میکند دیگر. که اگر بچه درست کردم، فارسی چهجوری یاد بگیرد. بعد از این هم
دورتر میروم و دلم میخواهد یک بچهای درست کنم که عین مادرش دلش حتی برای فارسی
تنگ بشود و چگونگی تولید این بچه برای من سوال است خب.
بعد نمیدانم این همه آدم این شرایط را تجربه کردند، چرا یک
چیزی مثل دایرةالمعارف برای این چیزها وجود ندارد؟ بروی صفحهی هفتصد و چهل و دو
را باز کنی، ببینی مادر ایرانی، پدر اتریشی تولهشان فارسی یاد میگیرد یا نه؟ یا
صفحهی هزار و بیست و دو شهر بی تو بهشان حبس میشود یا نه؟
یک چیز جالبی هم دربارهی احساساتم کشف کردم. به فارسی
احساساتم دربارهی خیلی موضوعات مبهم است. اما به آلمانی احساسات خیلی دقیقی دارم.
طبعن تفاوت زبانها هم هست. توی فارسی صفاتی داریم که یک چیزی را خیلی مبهم توضیح
میدهد. یا یک کلمه برای طیف وسیعی از عواطف استفاده میشود. مثلن دیوانه. شما
بنشین با خودت بشمر در چه حالاتی میگویی "دیوانه". خیلی حالات متعددیست.
از خوشحال تا غمگین تا روانی تا عاشقانه تا ماجراجویانه، همه را با دیوانه توصیف
میکنند. آلمانی اینطوری نیست اما. همهچیز و همهجا و همهی حالتها اسم دارد (دارم
اغراق هم میکنم که شما با تکیه بر صنعت اغراق من، ماجرا را متوجه بشوید). به همین
خاطر است که احساساتم دقیقتر و مشخصتر است اما فارسی نیست و با این فارسی الکنم
و آن آلمانی الکنترم، بین این دوتا تعادل برقرار کردن سختم است. نشدنی نیست اما
سخت است و من از آنجایی که معتقدم وبلاگ باید آسان باشد، این کار را نمیکنم اینجا
که سختم بشود خدای نکرده.
من همیشه از اینهایی بودم که مسخره کردم بلاگری را که آمده
نوشته نمیتوانم بنویسم. جمله را خواندم و فکر کردم خب ننویس. مردهشور نتوانستنت
را ببرد. نوشتن این جمله، خودش را نهی میکند ای لامصب. وقتی آدم نمیتواند
بنویسد، خب نمینویسد. هر وقت توانست بنویسد، میآید مینویسد. اما نمینویسد که
نمیتوانم بنویسم.
آما
آما...
یک وقتی هست که میخواهی بنویسی اما نمیتوانی. (هنوز هم
کسی که بخواهد نوشتهش را با این شروع کند که نمیتوانم بنویسم با توپخانهای
که در خودم سراغ دارم قضاوت میکنم. با تشکر)
من واقعن اینطوری بودم و هستم. دلم میخواست نوشتنم بگیرد
اما نمیگرفت و بالاخره دوزاریم افتاد که فارسی خیلی کمرنگ شده توی زندگی روزمرهم
و برای همین نمیتوانم بنویسم.
لااقل الان میدانم سوراخش کجاست. حالا شاید هم یک پترسی
پیدا شد، یک انگشتی کرد توی آن سوراخ و شهری را نجات داد.
خب آلمانی بنویس برای آلمانی ها
پاسخحذفدرود خانم
پاسخحذفسال نوت مبارک
معاشر فارسی زبان میخوای من هستم
فقط کافی اراده کنی
پاسخحذفسال نوت مبارک
معاشر فارسی زبان میخوای من هستم
فقط کافی اراده کنی
پاسخحذفسال نوت مبارک
معاشر فارسی زبان میخوای من هستم
فقط کافی اراده کنی
روم ب دیوار. خودش را "نفی" می کند!!
پاسخحذفحالا مشکل من اینه که تو وین هستم و همه زندگیم ازبس فارسی میگذره این آلمانیم هی راه نمیفته که نمیفته! درضمن هی هم دلم میخواد بنوییم و نوشتنم نمیاد. اینه که وبلاگم تارعنکبوت بسته و داره خاک میخوره همینجور...
پاسخحذف