۱۴ فروردین ۱۳۹۲



خوب و پر انرژی شدم از این آخر هفته‌ای که گذشت. قلی آمد بالاخره. باورم نمی‌شود که این جریان که من را انقدر بی‌طاقت می‌کرد تمام شده. بعد من چون خیلی توهمی و فکری‌ام، هی خیال می‌کردم چون دو ماه رفته و حالا برمی‌گردد ما یک کمی غریبه می‌شویم. بعد یک کمی طول می‌کشد و این‌ها. اصلن. انگار دیروز رفته و امروز آمده. همه چیز خیلی طبیعی. خیلی عادی‌تر از توهمات من. خوشحال شدم. عین یک کره‌خری در چمن‌ها به جست و خیز.
بعد بر و بچز آمدند. بعد یکیشان کوچه بالایی بود و سه‌تاشان کوچه پایینی. من از ذوق این‌که این‌ها همسایه‌م هستند همین چند روز، یورتمه برو کوچه بالایی، یورتمه برو کوچه پایینی. یعنی اصلن صبح اولی که همه‌شان این‌جا رسیده بودند، من از فکر این‌که انقدر نزدیکند، نمی‌توانستم بنشینم تا تاییدیه بدهند که بیدارند، پاشدم دوش گرفتم بدو بدو رفتم سراغشان و این بی‌خبر یک‌جا رفتن را در تمام طول این پنج روزی که این‌جا بودند، ادامه دادم که به من خیلی خوش گذراند، اما نمی‌دانم به آن‌ها هم خوش گذراند یا نه. هیه.
بعد هم که اراذلی همه‌ش. بخور بخور همه‌ش. بازی همه‌ش. رقصیدن و مستی همه‌ش. حرف‌های عمیقِ جدی زدن یک‌هو وسط شوخی. هر و کر از ته دل و طبیعتن مردم‌شناسی.
خیلی سرحالم.
جز این‌که امروز توی روزنامه خواندم که شش هفته‌ی آینده هم‌چنان زمستان می‌ماند، زندگی نرم و خوشایند است.

۱ نظر: