۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

اینتگراسیون. دو.
هفته‌ی گذشته توی دانشگاه یک دختر ایرانی را شناختم که خیلی دختر شوخ و شنگ و قشنگی بود و هفت هشت ماه بود از ایران آمده بود. اولین چیزی که با دیدنش توجهم را جلب کرد، پیراهن تورتوری بود که تنش بود با کفش پاشنه‌دار و جوراب‌شلواری نقش و نگار دار، موهای بابلیسی و آرایش مفصل.
اولین حرفی که به من زد این بود که من چرا جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه پا کردم. من جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه پام نبود. بعد از اتفاقی که پارسال برای مچ پام افتاده، پام پای قبلی نشده. موقع دوچرخه‌سواری، باشگاه یا ایستادن‌های طولانی یک باند نیمه‌سختی دارم که پام را جایی که باید باشد، نگه می‌دارد و مانع تورم می‌شود. باند را بسته بودم. شلوارم روشن بود بنابراین تا زده بودمش به خاطر زنجیر دوچرخه که روغنی نشود، و باند دیده می‌شد. 
هنوز خودم را از شلیک اول جمع و جور نکرده بودم که چهل تا سوال دیگر سرازیر شد. چه کار می‌کنم؟ چه درسی می‌خوانم؟ چند وقت است وین هستم؟ چرا انگلیسی را با لهجه‌ی امریکایی حرف می‌زنم؟ مگر امریکا بودم؟ چرا انقدر یواش حرف می‌زنم؟ چرا با دیگران آلمانی حرف می‌زنم؟ بابا خارجی و الی آخر. 
گفتم جورابم لنگه‌به‌لنگه نیست. گفت چرا هست. یکیش آبی‌ست یکیش قرمز. یک لحظه احساس کردم چرا من باید جواب چنین آدمی را بدهم؟ بعد به خودم مسلط شدم. دوستش یا هم‌کلاسش یا هر کی که بود، بهش گفت که بابا چرا این‌طوری می‌کنی؟ پاش توی آتل است. گفت آها این آتل است؟ چهل بار توی یک جمله توی حرفم دوید. راجع‌به موضوعات دیگر حرف زد. بعد رو به من کرد و سوالات شخصی‌ش را تکرار کرد. این‌که من با یک آدم دیگری در آن لحظه حرف می‌زدم برایش زیاد اهمیت نداشت. توی حرف زدنش از کلی بی‌شعور و کثافت و خاک‌توسر و غیره استفاده کرد و باز تکرار می‌کنم دفعه‌ی اول بود هم را می‌دیدیم.
این نمونه‌ای‌ست که آدم زیاد می‌بیند. 
شاید از دلایلی‌ست که این پست را می‌نویسم.

چی بپوشم؟

یکی از اولین چالش‌ها برای زن‌های سابقن حجاب اجباری در داخله، در مملکت فرنگ، «چی بپوشم؟» است.
چیزی که آدم توی ایران خوب یاد می‌گیرد مانتو و شال است و اولین چیزی که آدم دوست دارد توی مملکت بی‌حجابی زمین بگذارد، مانتو و شال است. یک‌جوری که تا دو سال اول آدم حتی دوست ندارد پالتوهای بلند بپوشد بس که خاطره‌ی مانتو و هر چیز شبیه به آن مزخرف است. حتی اگر به قیمت منجمد شدن کون آدم باشد توی بادهای سوزناک زمستان سیاه وین. 
ما که توی ایران زندگی کردیم، لباس‌هامان به دو دسته تقسیم می‌شود: لباس‌های ساده‌ی زیر مانتویی و لباس‌هایی که زیر مانتو تنمان است اما قرار است به محض ورود به جایی غیر از خیابان، مانتومان را دربیاوریم و لباس قشنگه را نشان بدهیم. توی مهمانی، دور همی و الی آخر.
لباس‌های زیر مانتویی اغلب خیلی ساده‌اند. راحت و نرم و نولوکند اما قابل ارائه نیستند. لباس‌های دسته‌ی دوم اغلب شیکان پیکان هستند. 
مشکل از آن‌جایی شروع می‌شود که ما با همان کمد تهرانمان می‌آییم وین و مایلیم برویم سر کوچه سیگار بخریم. چون خیلی قشنگ هستیم، آن زیر مانتویی ها را تنمان نمی‌کنیم. پس چه اتفاقی می‌افتد؟ برای سیگار خریدن از سر کوچه، پیراهن شالالایی که عروسی دخترخاله‌مان تنمان بوده را می‌پوشیم و با آن پیراهن که نمی‌شود آرایش نکرد. یک خروار هم آرایش می‌تپانیم روی صورتمان، بعد می‌رویم دم سیگار فروشی. بعد خارجی‌ها هم که بهمان می‌رسند، می‌پرسند تو از کجایی؟ خیلی دلبرانه جواب می‌دهیم که ما گربه‌های پرشین هستیم. بعد خارجی محترم نگاهی به لباسمان می‌اندازد و می‌گوید وای من هر چی پرشین دیدم، خیلی پرنسس بوده و ما می‌آییم خانه به مامانمان زنگ زده و می‌‌گوییم که توی خارج ما، همه فکر می‌کنند ما پرنسس هستیم بس که ما خوشگلیم. آخه این اروپایی‌ها خیلی یخ و بی‌روح هستند و ما خیلی داغ و با روح هستیم.

گذشته از اغراق، یک چیزی به همین شکل با ریشترهای مختلف برای آدم اتفاق می‌افتد از نظر لباسی، می‌بینی همه‌جا لباست از همه زیادی شیک‌تر است و یک جایی دیگر آزاردهنده می‌شود. نه که من مخالف شیک بودن باشم. ابدن. من هم خوش‌لباسی را دوست دارم اما حد و حدود عزیزان من. حد و حدود. 
هستند یک عالم گربه‌های پرشین که همیشه همان‌طور شیک می‌مانند و برایشان مهم نیست که به نظر دیگران اور درسد هستند و خوش به حالشان که برایشان ناخوشایند نیست اما جناب ما که نگارنده این متن می‌باشیم، خیلی سختمان بود وقتی بالاخره دوزاری‌مان افتاد که «پرزیش پرینسسین: ملکه‌ی آریایی» لزومن تعریف نیست بلکه توی این ترکیب مقادیر هنگفتی سارکسموس خوابیده علی‌الخصوص وقتی از دهن یک آدمی هم‌سن و سالمان درمی‌آید.
در عین حال این‌که ما بلدیم خودمان را آرایش کنیم. بلدیم اگر بخواهیم خیلی شیک باشیم، یک توانایی‌ست که خیلی هم معرکه است. اگر یاد بگیریم کجا ازش استفاده کنیم، خیلی هم خوب است.
این‌که آدم چه‌طور سبک لباس پوشیدنش را عوض کند، زمان لازم دارد. این‌طوری نیست که یک دور بروی خرید، لباس‌های قبلی را دور بریزی و تمام شد رفت. لباس عروسی دخترخاله‌ی من هنوز توی کمد است و آدم دلش نمی‌آید دور بیندازتش. 
من هم قبول کردم که توی کمد خاک بخورد و خاطرات پرشینم است و باهاش کنار آمده‌ام، هر چند جا می‌گیرد توی کمد. 
زمان می‌برد تا آدم یاد بگیرد درست خرید کند. با دقت تماشا کردن، خیلی خوب است. اوایل آدم کپی می‌کند استایل دیگران را. بعد یک جایی یاد می‌گیری که چی را کجا بپوشی. 
یک جایی که کمک به ساده و شیک بودن می‌کند، این است که توی مانگو و زارا و ها اوند ام، به بخش بیسیک بروید و لباس‌های ساده پیدا کنید برای سیگار خریدن از سر کوچه. هست. باور کنید هست.
باز یادآوری می‌کنم: این تجربه‌ی من است. آیه‌ی قرآن نیست. نیایید من را بخورید. خیلی‌ها تجربه‌های متفاوتی داشتند. بعضی‌ها خیلی سریع و بنز هستند. بعضی‌ها در وطن هم همین‌جور بودند که این‌جا هستند و خیلی خوب و خفنند. بعضی‌ها دوست دارند لباس عروسی دخترخاله‌شان را همه‌جا بپوشند. آدم با آدم فرق می‌کند...
 این نوشته ادامه خواهد داشت.

۴ نظر:

  1. من البته لباس عروسی دخترخاله‌ام رو نمی‌پوشم ولی یکی از وحشت‌هام اینه که مث این امریکای شمالی ها بدلباس شم.

    پاسخحذف
  2. الان 2 ساعته دارم از بالا تا پایین مطالبت درباره انتگراسیون رو میخونم، خیلی خوب نوشتی از اون جهت که خیلی از اینایی که نشتو من بهشون فکر کردم تا حالا، فقط یه فرقی هست اونم اینه که من رشته مهندسیم با آدمایی که خشک ترن و دوم اینکه دختر ایرانی مهاجر کارش آسونتراز پسر. چون خیلی جاها از ما میترسن که نکنه خطرناک باشیم. دامون از یه شهر نسبتا کوچیک در آلمان

    پاسخحذف
  3. سارکسموس یعنی چه

    پاسخحذف