مامانبزرگم رفت. مامان مولیم. نازنینم. خیلی عذاب کشید روزهای آخر عمرش. مامانمولی راحت شد و همهی ما ناراحت. همه کموبیش میدونستیم رفتنیه. از جاییه که رفته بود روزهای آخر، برگشتی نبود اما حتی وقتی میدونی، حتی وقتی اون مامانبزرگت دیگه اونجا نیست باز هم وقتی بره از دستش دادی. برای همیشه رفته. دونستنش از غمش کم نمیکنه.
خانمجان مامان بابابزرگم بود و تو خانوادهی ما زن معروفی بود. همه تعریفش رو میکردن. من هیچوقت ندیدمش. از تعریفها میشناختمش. باورم نمیشه در آینده بچههای ما به جهان میآن و این بچهها هیچوقت نخواهند فهمید مامانمولی چطور آدمی بود. بوش نکردند. دست پختش را نخوردند. سخنرانیهاش را توی مهمانی نشنیدند. آواز خواندنش. مهربانی بی حد و حصرش رو ندیدند و مامان مولی هرگز تصدقشان نرفت.
دستخطش را لابلای گلدوزیهایی که برایم کرده بود میخوانم و اشک و اشک و اشک. انقدر کلامش شیرین بود که قلب آدم را مچاله میکند خواندنش.
شیرینترین خاطرات بچگی من توی آغوششه. فکر کردم برم ایران برای خاکسپاری اما تصمیم گرفتم نرم. چرا باید مامان مولی رو گذاشت توی خاک؟ نه. مامانبزرگ رو باید وقتی زنده بود بغل می کردی. جای مامانبزرگ توی خاک نیست. جای مامانبزرگ توی قلب ماست. لای گلهای گلدوزیهاشه. لای هر دلمهایه که تا عمر دارم میپیچم و یادش میکنم. لای جملاتشه که توی گوشم صدا میکنه. لای خندههاش و خاطراتمه. من مامانمولی رو خاک نمیکنم.
هرکس هر عکسی که داشت قدیم و جدید برام فرستاد و همه را کنار هم گذاشتم و تماشا کردم و میدونم زندگی قشنگی کرد. میدونم خوب زندگی کرد. هایده گذاشتم و رقصش یادم میاد و بودنش رو یاد خودم میارم. نمیخام به نبودنش فکر کنم.
مامانبزرگ خوشصحبت، خوشخنده، خوشسفر، خوشخوراک و خوشتعریف بود. هر خوشی که بود در جهان، مامانمولی داشت. خیلی آدم متفاوتی بود. همیشه برنامههای خودش رو داشت. همیشه همهی برنامههای خودش رو پیاده میکرد و همه رو با خودش توی این راه میبرد. کاش کمی ازش یاد گرفته باشم. کاش گرمی و محبتش هیچوقت یادم نره.
قشنگترین حرفی که دوستام بهم زدند این بود ما رو تو غم خودت شریک بدون. نمیدونستم وقتی غم داری شنیدنش انقد تسکیندهندهست. از لطف همهتون که برام نوشتید و باهام حرف زدید ممنونم.
خانمجان مامان بابابزرگم بود و تو خانوادهی ما زن معروفی بود. همه تعریفش رو میکردن. من هیچوقت ندیدمش. از تعریفها میشناختمش. باورم نمیشه در آینده بچههای ما به جهان میآن و این بچهها هیچوقت نخواهند فهمید مامانمولی چطور آدمی بود. بوش نکردند. دست پختش را نخوردند. سخنرانیهاش را توی مهمانی نشنیدند. آواز خواندنش. مهربانی بی حد و حصرش رو ندیدند و مامان مولی هرگز تصدقشان نرفت.
دستخطش را لابلای گلدوزیهایی که برایم کرده بود میخوانم و اشک و اشک و اشک. انقدر کلامش شیرین بود که قلب آدم را مچاله میکند خواندنش.
شیرینترین خاطرات بچگی من توی آغوششه. فکر کردم برم ایران برای خاکسپاری اما تصمیم گرفتم نرم. چرا باید مامان مولی رو گذاشت توی خاک؟ نه. مامانبزرگ رو باید وقتی زنده بود بغل می کردی. جای مامانبزرگ توی خاک نیست. جای مامانبزرگ توی قلب ماست. لای گلهای گلدوزیهاشه. لای هر دلمهایه که تا عمر دارم میپیچم و یادش میکنم. لای جملاتشه که توی گوشم صدا میکنه. لای خندههاش و خاطراتمه. من مامانمولی رو خاک نمیکنم.
هرکس هر عکسی که داشت قدیم و جدید برام فرستاد و همه را کنار هم گذاشتم و تماشا کردم و میدونم زندگی قشنگی کرد. میدونم خوب زندگی کرد. هایده گذاشتم و رقصش یادم میاد و بودنش رو یاد خودم میارم. نمیخام به نبودنش فکر کنم.
مامانبزرگ خوشصحبت، خوشخنده، خوشسفر، خوشخوراک و خوشتعریف بود. هر خوشی که بود در جهان، مامانمولی داشت. خیلی آدم متفاوتی بود. همیشه برنامههای خودش رو داشت. همیشه همهی برنامههای خودش رو پیاده میکرد و همه رو با خودش توی این راه میبرد. کاش کمی ازش یاد گرفته باشم. کاش گرمی و محبتش هیچوقت یادم نره.
قشنگترین حرفی که دوستام بهم زدند این بود ما رو تو غم خودت شریک بدون. نمیدونستم وقتی غم داری شنیدنش انقد تسکیندهندهست. از لطف همهتون که برام نوشتید و باهام حرف زدید ممنونم.
چه خوب که زندگی خوبی کرده. چه خوب که داشتن همچین مادربزرگی رو تجربه کردی. بیا بغلم لاله جانم...
پاسخحذفبسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمیکنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
لاله جان
پاسخحذفمن صرفا یک خواننده ی همیشه منتظر نوشته جدید شمام.
احساستون رو خیلی خوب میفهمم. 3 سال پیش تجربه اش کردم. و من اصلا مثل بقیه که میگن "خدابیامرز مادربزرگ" فلان حرفو زد یا فلان کارو میکرد، عادت ندارم بگم خدا بیامرز. آمرزیده بودنش بدیهیه. نیازی به گفتن نداره. اما هر بار که میگنش از خودم میپرسم چرا این همه اصرار برای یادآوری نبودنش؟ من گریه کردم، رنج کشیدم. علیرغم اینکه از 1 ماه قبلش که رفتم شیراز دیدنش میدونستم که هرگز هرگز برنمیگرده خونه و فقط دعا کردم که راحت تر بره. رسما دعا کردم که بره و هوشیارانه رنج نکشه. چون هوشیار بود. هوشیاری چشماش دیوانه ام میکرد وقتی میفهمیدم که میفهمه چی به سرش اومده و داره لحظه به لحظه اش رو حس میکنه و دقیقه ها رو میشماره...
بگذریم...
تسلیت منو بپذیرید. روحشون شاد. که بی شک شاده. و چه خوشبختی ای از این بزرگتر که یادشون با شادی و زیبایی زندگیشون گرامی داشته بشه..
یک چیز دیگه. صفحه رو که باز کردم، همین که خوندم "مامان بزرگم رفت" به جمله دوم نرسیده گفتم وای نهه.. مامان مولی نههه...میخوام بدونید که چطور اینجا معرفیشون کرده بودید. عشق شما به ایشون و عشق ایشون به زندگی از لا به لای نوشته هاتون به جان و دل نشسته....
تسلیت
پاسخحذفلإله بنويس كجايي؟
پاسخحذفgarmiye mohabatesh faramosh nemishe...
پاسخحذف