«پای احساسات ناخوشایند بنشین و تماشا کن. میاد و احساس میکنی و میگذره. این روند رو تکرار کن.»
در واقع امر نشدنی اصلی در وهلهی اول نشستن و تماشا کردن است. حالا هر احساسی.
این کار رو که اصلن پیچیده به نظر نمیاد، بارها انجام نمیدم. بارها و بارها. در هر فرصتی که بتونم ازش خودداری میکنم. یادم نمیره که راهش اینه. اما گاهی نمیتونم بنشینم و گاهی از قصد از یادم میبرم. چون چقدر خوب و خوشاینده زندگی وقتی «یادم رفته» که باید با امر ناخوشایند بنشینم. اصلن چرا باید کار دیگهای کنم؟ یک روشی در مواجهه با احساسات ناخوشایند که سالها تکرار کردم - و جواب داده - رو الان باید با یه صبر و طاقت و مرارتی انجام ندم. وقتی هم انجام ندم حالم - بلافاصله - بهتر نیست.
نه پس لابد میخواستی زرتی بهتر شی؟ بله. میخواستم. واقعن میخواستم و از «خدا»م بود که بشه و این خوشی نادانی رو نمیتونی از من بگیری طبیب جون.
.
تکراریترین نمونه روبرو نشدنم با احساسات ناخوشایند، مواجه نشدن با ترسه. یعنی اگر ترسیدم از چیزی، فرار کردم.
حالا همین من -نکردهکار- به چه مشقتی میخام یاد خودم بدم که فرار نکنم. در تمام سالهای گذشتهی عمرم، هروقت ترسیدم، عین فشفشه دررفتم. همیشه دررفتم. همیشه «شده» که دربرم. الان نمیشه دیگه. واسه همین در وهلهی اول رفتم سراغ یه طبیبی. خیلی بیشتر برای اینکه میخواستم فرار کنم و نمیشد. میخواستم برم پیش او و بهم بگه کوری. این سوراخ رو ندیدی؟ در نهایت بهایی که حاضر بودم بپردازم این بود که بگه خیلی راحت با باز کردن اون جارو از روی دمت، میتونی بری توی این سوراخ. منم کاملن آماده بودم «مدتی» جارو رو از دمم باز کنم. خب همونطور که واضحه و از لودگی مثل برمیاد، خوشخیالیه و نشدنی.
.
الان در روند شفا اینجام که میتونم مشاهده کنم که وقتی موضوعی که ازش میترسم، پیش میاد، اون واکنش اول که خیلی سریع و در کسری از ثانیه اجرا میشه و فراره رو، باز هم انجام میدم. منتها ضمن دویدن یادم میاد نه. قرار بود فرار نکنم. اون اوایل باز فکر میکردم بیخود میگن! باید فرار کنی. الان اینطوریه که وایمیستم با وحشت به پشت سر نگاه میکنم. یه مرحلهای هم قبل از این بود که وایمیستادم اما حاضر نبودم عقب رو نگاه کنم چون از دیدن اون «چیز» خیلی میترسیدم و اگر من بهش نگاه نکنم، نیست دیگه. ها؟ نه. هست. همونجاس سر و مر و گنده.
حالا چی میشه؟
اگر همینجا وایسم چی میشه؟ به طبیبم میگم انگار که هربار بخام ازش حرف بزنم، دستم رو ببرم توی آتش.
میگه میدونم.
حرفمون میرسد بالاخره با طبیب که بیا بریم برگردیم نگاه کنیم ببینیم چیه. بیا فقط نگاه کنیم.
به طبیبم میگم دستم رو بگیر. من نمیتونم برگردم. من امکان نداره برگردم. اون هیچی نمیگه. تماشا میکنه. کاش من جای اون بودم. من تماشای خالی خیلی دوست دارم. با هزار اشک و داد و بیداد و خشم و غم و وحشت برمیگردم.
میرسم بالای سر ترسم. حتی یک لگدی میزنم به جثهی عظیم و بدهیبت ترسم. تکان میخوره و باز فرار میکنم.
از وسط فرار نهیب میزنم به خودم. صبر کن. برگرد برو نگاه کن. باز هفتهی بعد میگم طبیب من میترسم. میگه خب ترسناکه. انتظار داری با اینکه ترسناکه، نترسی؟ اشک. بیامان.
.
دو سه هفته سراغش هم نمیرم. اگر هم هست، من کاری باهاش ندارم. من طوری دور بزرگی خواهم زد که پرم به پرش نگیرد. شاید در زندگی من لازم نباشد با این موضوع کاری داشته باشم. شاید. خردرچمن. دور بزرگ طولانی. قاره به قاره گشتم و رفتم دورتر و باز میبینم این سر دنیا بیست سال بد هیبت تاریکش روبروم.
کاری نمیشه کرد. راه گذر کردن ازش، از وسطشه. کفش و کلاه. راه هم لیز و خیس و طولانی و مارپله و تاریک و نکبت.
.
دیگه قبول کردم.
میگه چه کار کنیم؟ میگم کندوکاو. میگه کندوکاو؟
من اگر برای یک کار خوب باشم، اون تماشاست. اگر برای دوتا کار خوب باشم، اون کندوکاو و تماشاست. اگر برای یک کار بد باشم، اون مواجهه با احساسات ناخوشایند خودمه. اینه که حالا اگر بخام اولی و دومی رو انجام بدم، پام گیر میکنه پیش سومی و مرگ بر سومی. طبیبم میگه چی میخواستی؟ میخندم و میگم میخواستم هیچ احساس ناخوشایندی نداشتم.-نقل به مضمون- میگه میبینی چقد چرت و پرت میگی؟ میگم آره.
*از آهنگ عشق من از فلورنس+ماشین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر