یک پرندهی لهشده که مثل کاغذ صاف شده بود، توی خیابان و درست جلوی خط عابر پیاده افتاده بود روی زمین و چراغ عابر قرمز بود. من خیره شده بودم بهش. خوب نمیدیدم. نمیخواستم خوب ببینم؟ ماشینها که رد میشدند پرهاش به آرامی از باد عبور تایرها تکان میخورد. باقی تنش محکم چسبیده بود به زمین. کبوتر بود گمانم. سعی کردم سرش را پیدا کنم. گردن کشیدم روی خیابان که تماشاش کنم. اصلا معلوم نبود سرش کجاست. پنجههای لااقل یک پایش هم رو به هوا بود. چقدر کوچولو بود حیوانکی. ناگهان با بوق ترام و فریاد عابر بغلی به خودم آمدم و سرم را کشیدم عقب. ترام از روبروم رد شد. ترسیدم.
از دیدن پرندهی لهشده یاد هرویگ افتاده بودم.
یادش اینطوریست که مثل اجل معلق بهم ظاهر میشود. گاهی وقتی یک صحنهی خشن و بروتالی میبینم، گاهی مواقع خیلی خیلی معمولی و روزمره، گاهی وقتی دارم یک چیز خیلی سالمی میخورم، گاهی دارم روزنامه میخوانم، ناگهان میبینم هیبتش روبروم در آسمان معلق است. با موهای آشفته و خندهی همیشگی. حرف نمیزند. چیزی نمیخواهد به من بگوید. هست فقط. بعد یاد پیکر بی جانش و رگهای بریده و تن خالی از خونش میافتم. احساس میکنم به خاطر فقدان اوست که دوست دارم کریسمس امسال «خیلی» کریسمس باشد. هرسال یک روزی بین کریسمس و سیلوستر توی کافه جمع میشدیم. تا قبل از اینکه بمیرد آنجا کافه بود. از وقتی مرده بین خودمان بهش میگوییم کافهی هرویگ.
گاهی تنها که باشم به خودم با صدای بلند میگویم هرویگ مرده. هرویگ خودکشی کرده. هربار تعجب میکنم هنوز.
.
فکر پرنده از خاطرم نرفت. چند روز گذشت و چندبار فکر کردم به کاغذ شدن اون پرنده. اون پرنده تو بودی؟
دیشب ماگدالنا این عکس رو برام فرستاد. یک زنی قصهش را نوشته بود که رانندگی میکرده و دیده سنجاب توی خیابان دراز کشیده. زده کنار. یک زن و یک سگ هم آنجا بودند. سه تایی از سنجاب خداحافظی کردند. آخرش نوشته بود امیدوارم احساس کنی ما تو را دیدیم و با این گلها یادت را گرامی داشتیم. بماند باقی قصهی او که خیلی هم قشنگ است. قصهی او را نمیخواهم تعریف کنم. آدرسش را میگذارم روی عکس، که اگر خواستید، قصهش را پایینش بخوانید. ماگدالنا نوشت میدونم بیربطه اما یاد هرویگ افتادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر