دیروز بازگشایی خصوصی فصل کوهنوردی ما بود. به اندازهی یک روز کامل کاری توی طبیعت چریدیم و پریدیم و دویدیم. خسته و جسد برگشتیم خانه و بیهوش. هوا عالی بود منتها راه را کوتاهتر از آنچه بود حدس زده بودیم. توی گزارش مسیر، نوشته بود مسیری مناسب خانواده. نه خانواده من و قلی. خانوادهای آلپی. نه ما. سه چهار ساعت بیش از انتظارمان طول کشید مسیری که رفته بودیم. یک جایی نفسزنان داشتیم از یک دیواری بالا میرفتیم، یک مرد آلپی با یک پا، بپر بپر کنان، بدون هیچ عصایی ازمان سبقت گرفت. چندین زن و مردی را دیدیم که حداقل شصت سالشان بود، مثل بز اخفش صخرهها را درمینوردیدند. خجالت کشیدیم. واقعیت این بود که بعد از تمام اینها، راه پس داشتیم اما نمیخواستیم مسیر رفته را برگردیم. خوب کردیم. خوش گذشت. از این فعالیتهای جسمی بود که بعدش به خودت افتخار میکنی. هوا هم عالی بود. آفتاب عالمتاب. امروز با تن و ذهنی آرام هرکداممان یک گوشه ولو ایم.
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
What you resist, persists
فردا عید سعید باستانی به خود و خانوادهتان تبریک میگوییم است. امسال با چندتا از دوستان که هرگز با هم سال تحویل نداشتیم، هستیم. تنوع.
تنوع؟ امسال هفت سین ندارم. امروز صبح بالاخره پذیرفتم که سبزهی امسالم خیلی خیلی زشت شده است. دمرش کردم توی سطل زباله. پذیرش اینکه زشت است و یکشنبه است و دم آخر است و کاریش نمیشود کرد و سنجد و سمنو و سایر موارد را هم ندارم، پس لازم نیست سبزهی زشت را هم نگه دارم، برایم رهاییبخش بود. مامان اینها هم سفرند. پس شاید آنها هم سبزه نداشته باشند. حتما دارند.
کاش من هم همراهشان سفر بودم. کاش اقلا مرخصی بودم. همین است که هست. دیروز یک ساعت آخر مسیر خیلی خیلی خسته بودیم. یک جا یک تکه زمین نسبتا خشک پیدا کردیم و دراز کشیدیم. در آن لحظه میدانستیم که قبل از تاریکی به ماشینمان خواهیم رسید. خیلی خوشایند بود فکرش. همینطور که با این شادی مختصر به ابرها و رنگهاشان توی آسمان نگاه میکردم، از این لحظههایی را تجربه میکردم که انگار کمی جهان را میفهمی. کمی. گفتم برام اوکی است که چهل سالم میشود. نگاهم کرد و گفت یعنی خوشحالی؟ گفتم نه اصلا اما اوکی است. با تردید نگاهم کرد، گفت چارهای نداری. اگر اوکی نباشد چی؟ گفتم میدانم اما اوکی هم هستم. قبل از اینکه چارهای ندارم، اوکی هستم.
.
دستکشهای سیلیکونی سبز را دستم کرده بودم و لازانیا را که از توی فر درآوردم، قلی گفت لاله دوازده دقیقهی دیگر لباسها تمام میشود. فکر کردم عالی. چیزی نیست دوازده دقیقه. لازانیا به هرحال خیلی داغ است و باید کمی از جلز ولز بیفتد تا قابل خوردن شود.
سوپ جو را که روی گاز بود، هم زدم. نمیدانم چرا خوشمزه نشده. هرچی به عقلم رسیده بود کم و زیاد کردم اما یک چیزی میلنگید. نمیفهمیدم چیست. در قابلمه را بستم و رفتم خیره شدم به ماشین لباسشویی.
قلی داشت لباسها را تامیکرد، که جا برای خیسها باز شود. من خیره به ماشین. نوشته بود چهاردقیقه. رفتم لباسهایی که تا کرده بود گذاشتم توی کمد کشوها. کمی توی کمد ایستادم و توی آینه خودم را تماشا کردم و صدای هامهام ماشین لباسشویی را گوش کردم. دوست دارم صداش را. صدای خانگی و امن و امانیست. منتظر بودم صدای بوق تمام شدنش را بشنوم. از نو هامهامی کرد و لباسها را چرخاند. رفتم توی حمام نوشته بود شش دقیقه. الان چهاردقیقه نبود؟ لازانیا.
گفت این جوراب منه یا تو؟ گرفتم از دستش. هردومان خیلی لباسهای سیاه داریم. جورابهایمان خیلی با هم قاتی میشود. جوراب را کشیدم توی دستم که با دقت نگاه کنم. این جورابهای زیر زانوم را مدام با جورابهای خودش عوضی میگیرد چون بزرگتر از جورابهای معمولیم است. میگذارد توی کشوش، گاهی تصادفی معلوم میشود جوراب من آنجاست. معمولا وقتی یک سری نو میخرم چون «جورابهایم را ماشین لباسشویی خوردهاست». از پاشنهی جوراب تا بالاش که توی دستم کش آمده و خیلی طولانی بود را معلموار نشانش دادم: زیر زانوست. مال منه.
تمام مدت حواسم به بوق ماشین لباسشویی بود. بوق نمیزد. لازانیا. گشنگی. تا کردن لباسها تمام شد. دوتایی رفتیم توی حمام، خیره به ماشین لباسشویی، این چه یک دقیقهایست؟ هامهام. لباسها را میچرخاند. سعی کردم بفهمم به کدام لباس نگاه میکنم. جهت عوض کرد، نفهمیدم. از نو چرخاند. لازانیا. به نظرت الان یک ربع نیست که یک دقیقه مانده تمام شود؟ با خوشبینی قبل از تاریک شدن به ماشین میرسیمش، گفت الان تمام میشود. کلافه شدم. رفتم توی آشپزخانه به لازانیا نگاه کردم. جلز ولز نمیکرد. گوشم پی صدای بوق بود. از این حالاتی که تمام صداهای محیط را خاموش میکنی که صدایی که نمیآید، بیاید. نمیآمد. انتظار.
امکان ندارد یک دقیقه نگذشته باشد. برگشتم دم حمام. قلی گفت، یک دقیقه واقعا انگار تمام نمیشود. اینبار من گفتم الان تمام میشود. در کمال ناباوریمان، تایمر از روی یک رفت روی دو دقیقه. گفتم بریم ناهار بخوریم؟ چیزی نگفت. گفتم تا ناهار را ببریم روی میز، تمام میشود؟ نه؟ سر تکان داد. گفتم برایم اوکی نیست که لازانیا سرد شود. خندید. لباسها را گذاشتیم و رفتیم توی آشپزخانه. دو قطعهی خیلی خیلی قشنگ و برشته و براق را برید و گذاشت توی بشقابهایمان. چنگال را برداشتم. بیلیلیلینگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر