یک هنرمند اوکراینی هست که دنبال میکنم به اسم الکسا اجینکو. بین لندن و کیف زندگی میکند و سر حمله به اوکراین با دقتتر نگاهش کردم. یک مجموعهای از کارهاش خیلی به چشمم آمده به اسم روتکوی تقلبی. با مدیاهای مختلفی کار کرده و حالا برگشته به مدیوم سنتی نقاشی و سری میزنه به هنرمندان قرن بیست و در نتیجه روتکو. روتکوهایی که میکشد، چشمم را گرفت. روتکو برای من کلا بار سنگینی روی دوشش دارد. زانوم را سست میکند و مرا میبرد به یک جای بیدفاعی از خودم. نمیدانم چرا. اجینکو روی رپلیکاهای روتکو گاهی چیزهای بامزهای مینویسد. مثلا «روتکوی تقلبیام از ارگاسم تقلبیام بهتر است» یا «روتکوی تقلبی از آرتیست تقلبی» یا «شبیه روتکوست اما نیست» یا محبوبترینشان برای من «روتکو برای طبقهی متوسط» خیلی هم «ایستاگرامی» است کارهاش و گاهی عکسهای مکش مرگ منی با کارهایش روی اینستاگرام میگذارد ولی لایههای قوی نشانهشناسی رنگ و در عین حال سیاسی و کانسپچوالی هم دارد. سر زدنش به خودش و رفلکتیو بودنش هم به دلم نشسته.
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
مبلمان ذهن
دیدن کارهاش باعث شد که فکر کنم خودم هم روتکو بکشم ببینم چه حالی دارد کشیدنش؟ کمی جدیتر تکنیک روتکو را نگاه کردم و واقعیت این است که برای روتکو کشیدن کافی است که چند لایه رنگهای اپک و شفاف و خیلی رقیق شده را روی هم بمالی تا یک بافتی درست بشود و بعد میتوانی با تناسبهای مربع مستطیل انتخابی ظرف مدت کوتاهی به نتیجهی بصری برسی. نتیجهی بصری آنطور که اجینکو میگوید شبیه روتکوست اما روتکو نیست یا بهتر روتکو برای هال منزل طبقهی متوسط است. بعد از کشیدنش چنان سرخوش میشود آدم که از خودش خجالت میکشد. البته اتاق کار من اجازه نمیدهد ذرهای به اندازههای اصلی روتکو نزدیک شوم که جز «چیز»های اصلیست.
اشکال دیگر اما اینجاست که به طرز اعتیادآوری نمیشود بس کرد. بینهایت امکان بازی و ترکیب و فلان هست و به شدت تراپیوتیک اما رنگهدرکن است. میدانم عاقبت بومها سطل آشغال است اما به قول ننرهای بد استتیک دوروبرم پروسهمحور.
حالا تمام این مقدمهچینی را کردم که بگویم، امروز باز دوباره افتاده بودم روی روتکوی تقلبی اخیرم، ناگهان دیدم بهجت صدر درونم گفت کاردک رو بردار و رنگها رو بچین. گفتم بهجت، روتکو چی؟ گفت بچین. گفتم باشه. احصایی گفت یه چیزی بنویس، گفتم نه. بابا ولم کن. ساکت شد. گفتم اما با منحنیهات حال میکنم. ریتم میخوام. سهراب سپهری سریع پرید گفت میخوای درخت بکشی؟ بافت بوم وقتی رنگ میچینی شبیه درختای منه. گفتم نه. کاردک رو برداشتم. دست بهجت صدر رو گرفتم، گفتم میخوام با تو بیام. گفت پس خیلی قرینه بکش. گفتم نه بهجت. جنون چی پس؟ رنگها رو بارِ کاردک کردم و هی رنگهای زیری آمد بیرون. چیدم و چیدم. شعف. ریتم شد و ریتم شد و ریتم. وزیری مقدم گفت تو چالاکی و پالاکی. نقاشی هم کار یدی. هر غلطی میخوای بکن. گفتم مرسی. عربشاهی گفت هرچی رنگ داری بذار و برچین، گم کن رنگا رو. خاطرهی زنگ مس چی؟ خاطرهش رو نگه دار. گفتم چشم. خوش گذشت. بعد از نمیدونم چندوقت نقاشی کردن دوباره خوش میگذرد. اصلا تردیدی ندارم که نتیجه زباله است اما عجیب خوش میگذرد.
دستهام را که فرچهمالی کردم که اکریلیکها از زیر ناخنهام پاک شود – و نشد– که قابل ارائه به اجتماع شوم و بپوشم و بروم کار، دیدم دارم فکر میکنم عمری باشد و از اکریلیک جنون آمیز روی بوم مالیدن و گم شدن در زمان و مکان و خاطرات بصری نان بخورم. نگاهی به بومهای زباله – پروسهمحور/هاهاها– کردم و پوشیدم.
بکش تا میتونی. هیچی در جهان لذتبخش تر از خلق نیست. مگه آشپز هنرش میمونه؟
پاسخحذف