چرا صداها انقدر بلند شنیده میشود وقتی آدم مریض است؟
انگار حواس فقط مایلند تکتک کار کنند. همکاری حواس خیلی خواستهی زیادی میشود از بدن. کتاب میتوانم بخوانم. دو سه روزه مریضم. تب و لرز و ضعف و بیحالی و کابوس و پکج کامل. تب و لرز علیرغم سختیش و شاید اصلا به خاطر سختیش، وقتی تمام میشود و خیالت راحت میشود دوباره که این بار هم نمیمیری، در یک جای کمی دورتری از بطنش جالب هم هست. جالبیش در این است که در مرز ناشناس و خطرناکیست.
مرز.
مرز اگر رفتوآمد به دو طرفش آزاد باشد، جای جالبیست. اگر دوطرف مرز تضاد داشته باشند با هم جالبتر هم هست.
.
کتاب توی دستم دربارهی خودشناسی و هویت زن جوانی در لندن است. My name is Maame و نوشتهی Jessica George. بد نیست. آسان است خواندنش. انگار رشته توییت یک آدم جوان شخصینویس را بخوانی و باقیش را خودت تصور کنی.
خواندن صدای زنهای جوان را دوست دارم. مخصوصا وقتی به مود سرزنش کردن خودم نمیافتم که چرا در بیست سالگی فلان و بهمان را نمیدانستم. وقتی با مهربانی و دلسوزی به گذشته نگاه میکنم، تماشای زنهای جوان و انسانهایی با هویتهای هایبرید برایم خیلی خوشایند است. وقتی بیستساله بودم، فکر میکردم گاهی یک اتفاقی که میافتد عادلانه نیست اما انقدر مبهم بود همهچیز برای خودم و دیگرانی که باهام همراه بودند که نمیتوانستم مرهمم را پیدا کنم وقتی مرز بدون اینکه بخواهم پایمال میشد، نمیدانستم با خودم چه کنم. مسئلهام همیشه هم این بود که مشتاق دیدن و تجربهی بیشتر بودم، باید جلوتر میرفتم و امتحان میکردم و خوشحالم که راهم این بود اما کلمات و ابزار این مکالمهی مرزها را بلد نبودم. نه برای خودم و نه با دیگران. هنوز سالها طول میکشید که بفهمم مرزها را چطور باید کنکاش کنم.
.
یک عادت از کتابخوانی نوجوانی دارم، وقتی سرم را از روی کتابم برمیدارم، ظاهر بصری صفحه و پاراگرف و صفحه بندی و مربع و مستطیلهای پر و خالی را به خاطر میسپرم که راحتتر پیدا کنم کجا بودم، (لابد خیلیها مثل من) روی کیندل همیشه یک صفحه را باید به خاطر بسپری، گاهی میبینم چشم جستجوگر هنوز به عادت قدیم کتاب خوندن دنبال ویژوال صفحه مقابل میگردد. مغزم فرمان میدهد تای کتاب را باز کن. تا نیست. صفحه نیست. همان سبک عادت و تکنیک ذهنی اما برعکس از نظر کرونولوژیک آموختن؛ وقتی الان عکس آنالوگ دستم میگیرم، گاهی میخواهم با انگشت روی یک قسمت عکس زوم کنم.
معلوم نیست چرا یک عادت از قدیم میماند و یک عادت جدید چنان عمیق میشود که انگار قبلا هرگز عکس آنالوگ دستم نبوده. حتی یادم میآید که یک ذرهببن فلزی بزرگ داشتیم در خانهی پدرمادرم جهت همینکار و همیشه دم دست بود اما آن عادت بچگی کاملا پودر شده و ناپدید.
.
زمین و زمان را به هم بدوز.
.
گاهی به الف میگم بریم اونجا که درد میکنه. میخندد.
معلوم نیست چرا انقدر خنداندن تراپیست آدم را خوشحال میکند.
.
با خواهر و برادرم خیلی چت کردیم اینروزها، یک جایی خواهرم گفت چرا انقدر انگلیسی مینویسی. متوجه نبودم. مریضم. حال نداشتم. هرچی میخواستم بنویسم را اول به آلمانی فکر میکردم و بعد ترجمهش به انگلیسی که راحتتر بود، را مینوشتم. این لحظههای اینطوری گاهی برای فارسیم مثل یک سیلی میماند.
با خودم که رودربایستی ندارم، اصلا فکر میکنم این نوشته را دارم الان مینویسم که به خودم بگویم یک چیزی از اول تا آخر به فارسی نوشتی و به فارسی فکر کردی و آفرین. خواندن فارسی برایم آسان، نوشتن متوسط و حرف زدن گاهی پر دستانداز است.
پارتنر غیرفارسی زبان در تمام این سالها هم نعمت بوده است و هم … برعکسِ نعمت. مرز نعمت و برعکس نعمت. واقعا irony اینکه الان نمیدانم برعکس نعمت چیست هم، تقدیم به کانسپت این پاراگراف. میتوانم جستجو کنم. میتوانم کلمهای که دنبالش میگردم را پیدا کنم و تظاهر کنم که میدانستم اما دست بر قضا کمسوادی در دانستن آن کلمه، تصادفا کمک به نشان دادن نکتهای که میخواهم بنویسم، است. واقعا جملههای چرتی شد. اما اِگال.
.
مرز؟ مرز. گمانم آن پیچ مرزی که یاد گرفتم این است که در مواجهه با خیلی از احساسات و عواطفی که تجربه میکنم، باید برعکسِ کاری را بکنم که در کودکی یاد گرفتم. به جای اینکه به سرعت و با شلاق و افسار سعی کنم احساسات طوفانی و سرکشم را رام و آرام کنم، توقف کنم. تماشا کنم. ببینم کجای چه مرزی هستم. چه موجی پیش روست؟
حالا میدانم مهارتی که در بچگی نیاموختم را میتوانم کمی به خودم یاد بدهم. این مهارت سوار موج احساساتم شدن است.
دانستن اینکه راندن موج احساساتم صدبار خوشایندتر از تلاش ناکامم برای سرکوب امواجش است.
رهایی. تصویر: امانت از دون، شایهلود –کرمهای شنی.
.
با الف یک قراری داشتیم مدتی و این بود که میگفت امروز برای چی آمدی تراپی؟ میگفتم برای کندوکاو. بعد میگفت کندوکاو درجه چند؟ سه درجه داشتیم. برای اینکه سؤالهای سخت ازم بپرسد یا نه. درجه را برای این گذاشتیم چون گاهی نمیدانستم چه میخواهم. کنجکاو بودم اما اصلا نمیتوانستم حد و حدود مرزهای خودم را حدس بزنم. از تراپی که بیرون میآمدم، له بودم. نه اینکه الان له نیام بیرون اما مرزها را یاد گرفتم. لااقل میدانم دارم برای له وارد رینگ میشوم.
تا کجای دریای خروشان نفس دارم؟ راهی جز امتحان نیست. این هم مشق من است و من اگر یک کاری خوب بلد باشم، پشتکار است.
بدون کنجکاوی گمانم نمیشود تراپی رفت. تراپی نه. کلا هر کشفی به درون یا بیرون، بدون کنجکاوی ممکن نیست.
.
تمام بیست سالگیم راه و روش و منشم در مواجهه با احساساتم سرکوب بود. خیلی هم آموخته میشود آدم در سرکوب احساسات. اصلا متوجه نمیشوی از کدام لحظه رژیم توتالیتر خویش در حال اجرای فرمان حفظ هارمونیست. اول باید یاد بگیری کجا چراغقرمز هست؟ بعد یاد بگیری پشت کدامش باید چقدر و چطوری بایستی. کی راه بیفتی؟ دست برقضا در یکی از دو روز ولادت با سعادتم تراپی داشتم. یک لحظهای شد و سوالی که الف داشت میپرسید شدیدن کندوکاو آخرین درجه بود. مقاومتم روشن شده بود. انگار دیواری میان من و او بالا میامد. دیوار خیلی آشنا بود. گفتم صبر کن. درست روی مرز بود. دقیقا جای درست موفق شده بودم بگویم صبر کن. گفتم خیلی دارم مقاومت میکنم. صبر کن ببینم چم شده. صبر کرد. سکوت کردیم. دقت کردم. جواب سوالش صاف جلوی چشمم بود. شرم گفتنش را پس زدم. گفتم. همان را با مهربانی از دستم گرفت و قشنگ انگار آن لگویی که میان خروارها لگو پنهان شده، پیدا شده بود. تق کوچک. خود آن جواب، آنقدر مهم نبود که واقعی بودن این تجربهی رقصی که روی مرزهایم میکنم و تمام استراتژیها و دوزوکلکهای روانم را در یک اپیزود کوچک دیدم. تسلیم نشدن به راههای قدیمی تنظیم احساساتم و صادقانه دنبال جواب اصلی کوچک گشتن، این چیزیست که دوست دارم هیچوقت دوباره گم نکنم.
.
خوشحال اشکی. خسته و پیژامهای. رفتم دستمال برداشتم های های گریه کردم و از چالهای که خودم برای خودم کنده بودم آمدم بیرون. احساس قدرت کردم.
احساس کردم میدانم در مرزهای ناشناس با خودم چه کنم. با مهر. بیسرزنش. با کنجکاوی. عجب رهایی دلانگیزی.
.
شناخت مرزها قدم اول و قدم بعدی مطرح کردنشان و قدم معاصرم، توقف کردن و تماشای مرزهاست. اینکه میدانم چیزهای جالب روی مرزهاست، خوشایند است. کنجکاوی به آنورتر از خودم. میدانم که درست همین پروسه، کاری بوده که غریزی در نوجوانی انجام میدادم اما فرقم با الان این بود که چشمهایم را میبستم، گوشهایم را میگرفتم و جیغ میکشیدم و میدویدم، بعد یک چشمی نگاه میکردم ببینم کجا هستم. خوششانسیم این بود که جاهایی که کشف کردم، جای خیلی عجیبی از آب درنیامد. جز چند ترامای ملایم و ملو و دو سه تا دردناک و گاهی غیرقابل اجتناب، خیلی زخم جدی نخوردم.
.
دوست دارم اگر یک چیزی را از جوانیم ببرم روی مرز میانسالی با خودم، آن چیز همان میل و شور به دیدن باشد و کنجکاوی برای شناختن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر