۸ اسفند ۱۳۸۵

هرچی نون از صبونه موند رو کانتر رو جمع می کنم و ریز ریز می کنم و می ریزم اونجا ... می رم سر کارام ... یه ربع نمی شه که از صدای تک زدنشو به تخته سه لایی که گذاشتم روی هره ی پنجره می فهمم اومدن ... قبلا عادت داشتم آروم بشینم و اونقدر نگاه کنم تا بیان ... بعد یواش یواش دستم اومد که معمولا یه ربع تا نیم ساعت طول می کشه تا بیان و اون لبه بشینن ... بعد دستم اومد که اگه دم پنجره نشینم هم ، میان ! ... واسه همین می رفتم نون های ریز شده رو می ریختم و یه ربع ، نیم ساعت می رفتم پی کارام و اون وقت یه صندلی می ذاشتم یه جایی که من ببینمشون و اونا منو نبینن و دل سیر چشم چرونی می کردم ... با اون تن تپل مپل و نرم و نولوکشون با منحنی های خوشگلش ، با اون سر کوچولو و چشم های نارنجی شون که هراس ازش می باره ، نون ها رو با تکشون ور می چیدن و من هی نگاه می کردم .... بعد تموم که می شد یهویی همه با هم پرواز می کردن ... بدون این که یک ، دو ، سه بگن با هم می پریدن! .... و تازگی ها نون ها رو می ریزم و می رم پی کارام و از صدای تک زدنشون به تخته سه لایی می فهمم که تاراج نون ریزه ها شروع شده و از شنیدن صداش خوشم میاد ... دیگه نمی رم نگاه کنم ... می دونم اونجان ... و حالم خوب می شه که توی این سرمای وانفسا پرشون (به جای دستشون !) به دو تیکه نون می رسه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر