۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

خب خب خب...

برای این که امشب بیست نفر مهمان داریم و برای این که با حوله نشستم هنوز و نردیک هشت است و برای این که اگر بخواهم کار غیره ای انجام بدهم باید بروم استندهای که قولشان را برای فردا داده ام، روبه راه کنم و برای این که مامان بزرگ دوست وینی م از دنیا رفته و او الان تهران است و غمزده است و مرا لازم دارد، دارم می نویسم. برای این که دلم می خواهد می نویسم.

امروز رفته بودم ظهیر الاسلام. باور نمی کنم که این قدر خر بودم که همیشه برای کاغذ و مقواهای زندگیم منت رسم و هنرجو و حسن کانسن را کشیدم با آن ژستشان که انگار آخر کاغذ و مقوا هستند. ظهیرالاسلام بهشت کاغذ و مقواست. به ظهیرالاسلام بروید. دوازده کیلو کاغذ و مقوای جورواجور بخرید تا فارغ شوید دو سه ساعتی که چه غم خاک بر سری به جانتان است. بعد پیاده بروید بهارستان اتوبوس سوار شوید و سعی کنید ساعت سه بعداز ظهر باشد و از گشنگی چیزی کم از چارلی چاپلین نداشته باشید. بعد برگردید سر کارگر، رخشتان را بردارید و برگردید سرکار. ناهار بلمبانید. شما آدم دیگری می شوید بعد از دیدن آن جا.

امروز از آن روزهای فلان گیجه بود. از سر صبح. از خود سر بیخ صبح. یا آن نامه که نوشتی. نمی دانی چه جور خواندمش. ده تا حرف می زدم یک جمله می خواندم و هر جمله هم که... بنویسم؟ خودت که می دانی هر جمله چی...

باشه. همین جا می نویسم باشه. این خواننده ی ناپدید شاهد من که دبه نکنم. هر طور که بهتری. عشق چیز نکبت باری ست. به علی گفتم غمزده ام، گفت زندگی ت پر هجرانی ست. گفتم نگو. تو که بگی امگار بیشتر هست، گفت خودت گفتی...

خب من که می دانستم... من که می دانم. باشه. همین جا باشه. خوب شو. خوب شو. درست شو. امید داشته باش. من دارم. اصلن لابد همینت خوب است که ناله نمی کنی. که ناله ت همان سه خط مختصر بود...

شاید به این روزها بخندیم. ها؟ شاید، یک امر پنجاه پنجاه است. خدایا یه ذره اینوری... یه ذره اونوری... نیفتیم توی دره مثل الاغ. خودت گفتی شاید بخندیم. چه می دانم. خیلی چیزهای دیگر هم گفتی. بماند... نه؟ بماند. به نظر من بماند. چیزهای که نمی دانی و نمی دانم بماند.

شاعر می فرماد:

- عباس آقا

- جــــــــونم؟

- عباس جونم؟

- جــــــــونم؟

- من نمکدونم... (با ناز و عشوه ی خاک برسری) از این دخترا که بهشان تیکه می اندازند که بریم کثافتکاری؟

یکی بردارد ما راببرد عباس بابا. اه. حال نداریم رارندگی کنیم. می دانم بودی هم نمی بردیم عباس. همینی. منم همینم.

بردار نامه بنویس به این دختر. خیلی گریه می کند. توی اتوبان بودم که زنگ زد. های های زد زیر گریه که لاله مامان بزرگم مرد. دیدی آخر من نبودم و شد... دارم میام تهران. ما هم که مستعد گریه، دل سیر گریه کردیم. هی می گفت بفرمایید. بفرمایید. با آن زبان سختش. یادت هست خوابیده بودی/م چراغ را روشن کرد، شناسایی کند؟ حیف شد. زن مهربانی بود. عوضش نا تهران است. به خود خرش هم گفتم که با این که ناراحتم، خیلی خوشحالم این جاست. دوست قدیمی چیز لعنتی خوب دیگری ست.

پ.ن

بی ویرایش هوا می شود نوشته به طبع.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر