۲۶ مهر ۱۳۸۸

تقبل الله یا جاهای خالی را با کلمات نامناسب پر نکنید


به طرز نگون‌بختانه‌ای نمی‌توانم ذهنم را جمع و جور کنم که یک پست بنویسم. صدها پست نصفه تولید کردم. برای نجات جان خودم می‌خواهم اولِ همه‌شان و تکه‌پاره‌هایی از بقیه‌شان را با هم هوا کنم. بقیه‌ش را هم سه نقطه بگذارم. وبلاگ‌صاحاب هستم. اختیارش را دارم. الان تمام کردنم نمی‌آید. هوا کردنم می‌آید.


یک. توضیح

توضیح دادن همیشه برای من کار طاقت‌فرسایی بوده. همیشه دلم خواسته آدم روبروم لازم نداشته باشد چیزهایی که بدیهیات رفتار آدمی مثل من است را بپرسد...

.

یک روز آدمم را گذاشتم روبروم و برایش تمام روزهایی را که مجبور شده بودم به آدم‌های پیش از او توضیح بدهم را تعریف کردم. بعد آخرش برایش گفتم من نمی‌خواهم وظیفه من باشد که توضیح بدهم برای هیچ رفتاری‌م. آن روز او در مذمت توضیح گفت. در مذمت پرسش کجا بودی؟ با کی بودی؟ گفت. در مذمت فضا ندادن به آدم گفت. در مذمت همه‌کارهایی که بعدن هردومان کردیم گفتیم. ما خیلی حرف‌های خوبی زدیم اما خب ما به سراشیبی افتادیم علی‌رغم تمام حرف‌هایی که زدیم...

.

من معتقدم سوال‌های توضیحی زمانی پیش می‌آید که حدی از شناخت بین آدم‌ها اتفاق افتاده باشد. رابطه جلو رفته باشد. داستان‌هایی گفته شده باشد. جاهایی از معاشرت‌ها به هم ساییده باشد. اصطکاک تن‌ها داغ کرده باشد رابطه را. یعنی می‌دانید تاریخی، هرچند مختصر پشت آدم باشد وگرنه آدمِ حسابی که روز دوم از شما توضیح نمی‌خواهد...

.

گمانم قبلن هم گفته‌ام. من عکس‌العمل‌های وحشیانه نشان نمی‌دهم. هیستریک‌ترین عکس‌العمل من به چیزی که نمی‌توانستم بشنوم توی زندگی‌م این بوده که ساکت شده‌ام...


دو. تا کجاها برد آن موج طربناک مرا؟

تمام قسمت ترافیکی راه را با تلفن حرف زدم. خلوت که شد خداحافظی کردم، تا خانه یک آهنگ را هی تمام شد هی زدم اول. هی دوباره گوش کردم. آهنگ پرواز بود. هی رفت اول. هی من صدام را انداختم به سرم که چون به جان آیم از غربت خود بال جادویی شعر می رساند به افلاک مــــرا. حالم ترکیب عصبانیت و ناراحتی بود. تمام روز برای همه‌شان دلم سوخته بود و از این دل سوختن‌هایی بود که آدم را عصبانی هم می‌کرد در ضمن...

.

خانه که رسیدم، مثل بوربوری‌ها اول یک عالم ته‌چین خوردم. بعد یک کاسه پسته خوردم. بعد دیدم دلم پسته و بستنی می‌خواهد، بعد یک‌عالم بستنی ریختم توی کاسه، پسته شور پوست کندم ریختم روش. حتی موز و انگور گذاشتم روش. باز خوردم. بعد نشستم باز یک ساعت تلفن حرف زدم. تمام که شد...


سه. عشقی‌ها

بعد صدای خودشیفته‌ی درون که می‌گوید "آلردی دان" را نشنوی و هرهرکنان و زرزرچرندگویان بخندی که نه بیشتر! که سرت را بکنی توی بالشت و فکر کنی گناه دارد، داری، داریم همه‌مان. ولش کنم. باز دمب فلشت بزند بیرون که خب تقصیر خودش است. به من چه. که تلفن که می‌زند، ضمن هیه مستتر حرف‌های معمولی بزنی. که همه‌چیز را خوب ملو نشان بدهی. که خودت بدانی چه کرم نهفته‌ای. چه آتشی داری می‌سوزانی. که اصلن گاهی باید در ضیق وقت آتش سوزاند آقا جان. بگو سه روز مانده از دنیا کلن. هوم؟...


چهار. لِم

ببینید آدم یک مدلی‌ست که لِم خودش توی بیست‌و‌شش‌سالگی دیگر دستش می‌آید. از روحیات خودش چیزهایی را کشف می‌کند، تکلیفش را با آن چیزها معلوم می‌کند. سعی می‌کند روش‌هایی پیدا کند که به خودش ضرر نزند. مثلن؟ مثلن من روش‌های خودم را تعریف کرده‌ام که حداقل آسیب را به خودم بزنم در حوزه‌ی فراموش‌کاری و گیجی ذاتی‌م. یک سیستم یادداشت‌گذاری دارم که وجدانن بهش وفادارم. برای این‌که می دانم عذاب خواهم کشید اگر فراموش کنم...

.

همه‌چیزهایی که برایشان باید پاسخ‌گو باشم را یادداشت می‌کنم. بعد خب بله اعتراف می‌کنم سیستمم سوراخ‌های خودش را هم دارد. لزومن همیشه خروجی یادداشت کردن‌هام، آن چیزی که توی مغز و ملاجم موقع یادداشت کردن بوده، نیست. چرا؟ چون گاهی آدم در عجله‌ست. گاهی در مراجعه است، گاهی در معاشقه است، گاهی در معالجه است حتی. گاهی نمی‌توانی یادداشت کنی به خاطر یک امر مفاعله‌ای، بنابراین کد می‌نویسی و بله من اعتراف می‌کنم گاهی که یادداشت‌های هل‌هلی خودم را دیدم، هیچ سر درنیاوردم منظورم فلان موقع از فلان چیزی که نوشتم چی بوده. همین است که می‌گویم به‌هر‌حال سیستمی را آدم تا بیست‌و‌شش‌سالگی برای مبارزه با ضعف‌های خودش طراحی می‌کند اما این‌که لزومن این سیستم در بیست‌و‌فلان‌سالگی بی‌سوراخ می‌شود یا نه، چیزی نیست که در تجربه‌ی من باشد. چه بسا که میان شما کسی باشد که در پانزده‌سالگی سیستم خیلی بی‌سوراخ خودش را ساخته است و به ریش من و شما می‌خندد...


پنج. نوک زبونمه

بعد مثلن این مشکل من توی اسم‌ها کمتر است. نمی‌نویسم که نشده یک آدمی را ببینم و بشناسم اما هرچه به خودم فشار بیاورم، نتوانسته باشم اسمش را یادم بیاید اما خوبی‌م این است که معمولن یادم می‌آید زود که توی چه کانتکستی می‌شناختمش و خب وقتی بدانی از کجا می‌شناسی بلدی حال چیزهای مشترک را بپرسی و سوتی نشود که یادت نیست. بعد مثلن وقتی آمده گفته که خب تلفن جدیدم را سیو کن و من شماره را که نوشتم ماندم توی اسمش چی بزنم. حالا یا خودش خیره بوده به مانیتور تلفنم و من مجبور شدم اعتراف کنم اسمش را نمی‌دانم یا من از این اسم‌های من‌درآوردی‌م نوشتم براش. مثلن "تپلِ کلاس زبان" یا "شبیهِ آقای مقدم" یا انواع و اقسام اسامی شامورتی این مدلی که خودم خیلی خوب یادم می‌ماند کدام است، وقتی این‌طوری می‌نویسم. یعنی می‌خواهم بگویم از این آدم‌هایی نیستم که کسی را ببینم و به رویش بیاورم که اسمش را نمی‌دانم مگر مجبور بشوم. ...

.

من اعتراف می‌کنم که سعی نکردم خودم را درست کنم اما سعی کردم همیشه وقتی یک آدمی را می‌بینم که با آن گیجی ته چشم‌هاش من را نگاه می‌کند، خودم را معرفی کامل کنم به هر بهانه‌ای. یعنی خب سعی کردم آدم‌های مثل خودم را لااقل نجات بدهم از دست و پایی که دارند پس پشت هر جمله‌ می‌زنند برای یه یاد آوردن چیزهای بیشتر. لابد گاهی هم پیش آمده وسط معرفی‌م ته فامیلم را گفتند. که بابا منصف یادمان هست. چون فامیل من یک‌طوری‌ست که ناخودآگاه یاد آدم می‌ماند. به‌هرحال دنبال این نیستم که الان به شما ثابت کنم برای دیگران آدم درکی‌ای بودم (ولی بودم. هیه)…

۵ نظر:

  1. azizam khaste nabashi vali vaghean maloome ke zahnet baraie neveshtan parishoon boodehaaaaaaaaaaaaaaa ;)

    پاسخحذف
  2. سلام! يه پست ناتموم و برفي يه كامنت ناتموم و برفي به خودش مي گيره و لاغير...

    پاسخحذف
  3. آدم که نباید هرجا شد همینجوری هوا کنه هر وخ هوا کردنش اومد که

    پاسخحذف
  4. در هر حال خوبِ که فکر می کنی. خوبِ که می نویسی هر چند پریشون و پخش و پلا ولی به نظرم همین نوشتن ها به آدما کمک می کنه....

    پاسخحذف