هوای ملودرام آرام
موهایش را جمع کرد بالای سرش. کمی نگاه کرد. دست راستش که موهاش را مثل دمب اسب توی دستش گرفته بود شل کرد. موهاش ریخت روی شانهش. احساس بهتری داشت. کفشش را پوشید. پاشنهش جا افتاد توی گردی انتهای کفش پاشنه بلند. ایستاد. دامنش که جمع شده بود بالای رانش، ریخت روی ساقهاش. خودش را بالاتر از جایی دید که همیشه توی آینهی میز توالت میبیند. دقیق که بخواهید ده سانتیمتر بالاتر.
...
دو ساعت بعد نشسته بود روی یک مبل با پارچه جیر اخرایی. از این جیرهایی که تمام مدت با خواب پارچهش بازی میکنی با انگشتهات. که هی تیره بشود. هی روشن بشود. پایش را انداخته بود روی پای دیگرش. خوشش میآمد نوک پنجهی پایی که بالا بود را پشت ساق پایی که روی زمین بود بگذارد. پایی که روی زمین بود میرفت روی نوک پنجه. پاهاش گره میخورد به هم. دقت که میکرد به حرفی، ساکت که میشد، حوصلهش که سر میرفت، معذب که میشد، یخ که میکرد. نگران که بود، اصلن میدانید، هر وقت مینشست همینطور میشد. فشرده و سخت مینشست. آرامشش که برمیگشت، نوک پنجهی پایش از پشت ساقش رها میشد. تاب میخورد. بازی میکرد. چهبسا پاشنه کفشش را درمیآورد و کفشش از پنجه آویزان میماند به پایش. بعد با انگشتهاش بازی میکرد با کفش. لب کفش هی میخورد کف پاشنهش. بعد میپوشیدش. بعد باز انگشتهاش را به بالا فشار میداد، کفش از پایش جدا میشد.
از این زنهایی بود که بیقراریش جورِ مستتری بود. باید توی بحرش میرفتی که بفهمی چه زن بیقراریست. از اینهایی نبود که بتوانی علایم نرمال بیقراری را راحت شناسایی کنی توی وجودش. خودش را سفت میگرفت. از اینهایی بود که میدیدیش فکر میکردی هیچوقت این آدم دچار فروپاشی روحی نمیشود اما خب اینطورها هم نبود. منتها از اینهایی بود که تز قدیمی خودت را سفت بگیر را تمام و کمال اجرا میکرد چون یکباری بهش مسجل شده بود که اگر خودش را سفت بگیرد، همهچیز خودش درست میشود. حالا گیرم ترفندش هم خیلی پیشپاافتاده بود. اما بود دیگر. او هم از این نوع زنهای وفادار بود که اگر یکچیزی را قبول کنند تا ته پایش میایستند.
منتظر بود. هنوز نیامده بود. با هر زنگی سرش برمیگشت طرف ورودی. بهطرز خستهکنندهای هربار یک زوج وارد میشدند و او نبود. خلال دندانی را که توی یک زیتون گوشتالو فرو رفته بود را، دستش گرفته بود و میچرخاند و ریزترین گازهایی که میشد به یک زیتون زد را هر از گاهی میزد. دلش میخواست زیتون تمامنشده، بیاید.
یک نفر نشسته بود کنارش و تمام تلاشش را میکرد که باهاش مکالمه داشته باشد. جوابهای مختصر میداد. لبخند بیمعنی میزد. ازش میپرسید از کار و مجبورش میکرد حرف بزند. با انبر حرف میکشید. حرفش نمیآمد. با التماس نگاه کرد به میزبان. میزبان آمد طرفشان. زد پشت طرف که بریم بالکن. گفت پاشو بیا تو بالکن. زن گفت شما برید من هم شال برمیدارم میام. میزبان دستش را گذاشت پشت معاشر مزاحم. لبخند همدستانهای زد به زن. آهسته به زن گفت یکی طلبت. طرف را برد توی بالکن پیش همه کسانی که حالا وقت سیگارشان شده بود. بحث می کردند. میخندیدند. در بالکن باز شد. باد سردی خورد به پاهاش. صداشان را تشخیص داد که برای علی دست گرفته بودند. در بسته شد. صداها به همهمهی ملایمی تبدیل شد.
سردرد خفیفی داشت. سرش را تکیه داد عقب. چشمانش را بست. فکر میکرد به کار. به روزش. به روز طولانی خستهکنندهش. به جلسات طولانی با آدمهایی که حرفشان را نمیفهمید. فکر کرد به آن شب کذایی. داغی صورت کسی آمد توی گردنش. چشمش را باز کرد. غافلگیر و هیجانزده شده بود. خودش راعقب کشید. تعادلش را برای لحظات کوتاهی از دست داد. زن نگاه کرد اینطرف آن طرف را که کسی نگاهشان میکند یا نه. توی کنج نیمه تاریکی نشسته بودند. ستون وسط سالن ماسکهشان میکرد. مرد نشست روی دسته مبلش رو به او. زن دستش را گذاشت روی ران مرد. مرد دستش را گذاشت روی گونهی زن. زن سرش را کمی کج کرد که گونهش جا شود توی دست مرد. موهای زن را با انگشتهای سبابه و شست گذاشت پشت گوشش. گونهش را بوسید. نگاه کرد توی چشمهاش که خوبی؟ گفت خوبم. لیوانش را داد دست مرد. نوشید یکباره همهش را. مردها اینطور یکباره نوشندگانی هستند. پای مرد را نوازش کرد.
آدمها داشتند میآمدند توی سالن. مرد بلند شد از روی دسته مبل. زن صاف نشست. نگاهش کرد که میرفت با بقیه خوش و بش کند. بقیهی زیتون را درسته گذاشت توی دهانش. لپش پر شد.
رفت توی اتاق خواب.
پالتوش را پوشید.
رفت بیرون.
هوا معرکه بود برای ترک کردن.
She's all lady..
پاسخحذفThumbs down
پاسخحذفپايينه!.
پاسخحذف.
.
.
.سطحشو مي گم
.
.
.
.
سطح نوشته رو مي گم!مممممم
سلام هموطن
پاسخحذفاین یک فراخوان ملی است لطفا پتیشن مربوط به ثبت عید نوروز در تقویم بین المللی سازمان ملل متحد بنام ایران را امضا کنید/پتیشن در بلاگ من موجود است/متشکرم از حضور تان