۳۰ فروردین ۱۳۸۹


آرنجِ پا
زانوم را کوبیدم به لبه‌ی میز و دارم به تناوب حرکات کششی و انقباضی می‌کنم که دردش کمتر شود. فشارش می‌دهم و تمام اعضای بدنم همراه با زانوم ضعف می‌روند، چشم‌هام را بستم و دندان‌هام را به هم فشار می‌دهم انگار که مثلن قرار است این کارها در درد زانو موثر باشند. خورده به میز بدبخت بیچاره. خب درد می‌کند.
چه ربطی دارد؟
می‌خواهم بیایید توی اتاقم، پشت میزم و با من باشید وقتی دارم این‌ها را می‌نویسم. یعنی این‌ها را آدمی که در پنج دقیقه‌ی گذشته زانوش را کوبیده به تیزی میز و آن حالاتی که شرح دادم برش گذشته، دارد می‌نویسد. بیایید توی حال من تا برایتان تعریف کنم بقیه‌ش را.
دیدید هیچ‌وقت توی رابطه‌مان که اشتباه می‌کنیم، یعنی مثلن تصمیمات غلط می‌گیریم و بهشان عمل می‌کنیم، نمی‌پذیریم که اشتباه کردیم و مدام می‌خواهیم کس دیگری را سرزنش کنیم؟ من هم سوای این قانونی که دارم می‌دهم نیستم. من هم قبول نمی‌کنم اغلب که اشتباه کردم. یعنی عقب را که نگاه می‌کنم، خودم را می‌بینم که برافروخته اشتباه آدم دیگری را دارد برایش شرح می‌دهد اما سعی می‌کند نگوید که من هم اشتباه کردم. خیلی که بخواهم بپذیرم اشتباهم را، ساکت شدم. سرم را انداختم پایین یا حتی ننداختم پایین. فقط ساکت شدم و لب گزیدم.
فکر کنم این‌جا هم قبلن نوشتم و همه‌جای دیگر هم خواندید که حرفه‌ای شدن یعنی تمام اشتباهات ممکن را در یک حوزه‌ای، هرچند کوچک، انجام دادن و به این ترتیب یاد گرفتن. گاهی هم باهوشیم. خودمان را از لبه‌ی یک اشتباه هولناکی نجات می‌دهیم اما در بهترین حالت می‌رویم تا لبه‌ی اشتباهات هولناک و می‌بینیم که چه به سرمان می‌آید اگر آن تو سقوط کنیم. اشتباهات هولناک بخش ناگزیری از حرفه‌ای شدن هستند. در بهترین حالت‌ها، خودمان را ازشان نجات می‌دهیم و در کنارش اشتباهات کوچک و کم ضرر می‌کنیم.
وقتی با خودم مهربانم مثل حالا، فکر می‌کنم که خب چرا من نباید اشتباه می‌کردم؟ مگر من چندبار این زندگی را زندگی کرده بودم؟ من از کجا باید می‌دانستم معاشقه و نزدیکی و رفاقت و دوری این کارها را با آدم و رابطه‌ی آدم می‌کند. من فکر می‌کردم من یک "درست" ای را برای خودم تعریف کردم و اگر مطابق آن رفتار کنم همه چیز خوب پیش می‌رود. خب این‌طوری نیست. این‌ها یک چیزهایی انتزاعی توی ذهن آدم است که بعدن وقتی به نتایج غلط دادن، می‌رسند، آدم تازه به صرافت می‌افتد که شاید "درست"‌ش دچار نقص است.
از طرفی گناهکار بودن به آدم احساس ضعف می‌دهد. امپراطوری آدم را بر روابطش، بر آدم‌هایش، بر زندگی‌ش دچار خدشه می‌کند. گناهکار بودن این حق را برای آدمی که در قبالش اشتباهی کردی فعال می‌کند که بازخواستت کند. به‌ویژه اگر اشتباهاتش به اندازه‌ی ما نباشد. آن وقت است که آدم مجبور است برای چیزهایی که دفاعی ندارد ازشان بکند، دفاعیه درست کند.
چیزی که سعی دارم نه به شما که به خودم بگویم این است که انجام دادن کاری که در آن حرفه‌ای نیستیم، طبیعتن همراه با اشتباهات ریز و درشت و ضعف و خسران است.
چیزی که من یاد گرفتم این نیست که چه کارهایی باید بکنم که خوب بشود همه‌چیز و از گل و بلبلی بمیریم بلکه دو تا کار را یاد گرفتم که نباید انجام بدهم پس از این‌که شروع به اشتباه کردن، کردم: یکی این‌که محافظه‌کار بشوم و دست به هیچ حرکتی نزنم مبادا اشتباه کنم. یکی دیگر این‌که وقتی اشتباه کردم بگویم خوب کاری کردم و دایناسور بشوم.
اگر همین من که دارم این را این‌جا می‌نویسم بعدها که فسیلم پیدا شد در لایه‌های زمین‌شناسی، نه دایناسور شدم و نه محافظه‌کار آن وقت است که می‌فهمیم من خوب زندگی کرده‌ام.
بعد یک واقعیت دیگری که هست این است که زندگی کردن واقعی و در این کیس ویژه اداره کردن روابط واقعن کار سختی‌ست. هلو بپر تو گلو نیست. آدم زخمی می‌شود. اشتباه می‌کند و حتی یک وقتی که همه کارها را درست انجام می‌دهد، کسی در حقش اشتباه می‌کند و همه‌چیز باز خراب می‌شود اما راهش فقط همین است. یعنی مزخرف مطلق است اگر فکر کنیم با یک سری تئوری که دیگران دادند ما می‌توانیم زندگی کنیم یا فکر کنیم اگر خودمان بنشینیم و یک سری تئوری برای زندگی کردن در بیاوریم و درست و مخلصانه بهشان عمل کنیم، همه چیز خوب می‌شود. نه. نه نه و نه. تا وقتی کلی افتضاح با روحمان به بار نیاوریم، نمی‌شود.
زانوی بنده درد تیر کشانه‌ش تمام شده و حالا یک نقطه‌ی قرمز ملتهب با یک زخم کوچولو است که در آینده‌ی نزدیک به کبودی بدل می‌شود بعد هم غیب می‌شود.

۲ نظر: