یک. یعنی اگر یکی توی تمام هفتههای گذشته از من میپرسید
آخر هفتهی خود را چگونه گذراندید؟ من هیچ جواب خوبی نداشتم اما امروز دارم. آخر
هفتهی خود را به ونیز رفته و کارناوال تماشا کردم و ماسک زدم و غذای دریایی و
شراب خوردم و گاندولهسواری کردم و مردم را تماشا کردم و خیلی خارج بودم. اگر یک
جریانی هم خوب پیش میرفت که نرفت، کاملن آخر هفتهی مثالی بود.
از همهچیز بهتر اینکه همهی این وقایع با بیست یورو اتفاق
افتاد چون که یک آدم هیجانی ما را دعوت کرده بود و کار ما صرفن این بود که لذت
ببریم. ما یعنی بیست و چهار نفر بچههای کافه.
الان دارید میپرسید که تو که تا پست پایینی شَل بودی بچه
پررو. بعد من میگویم که هنوز هم شلم و چهبسا شلترم چونکه انقدر به پای راستم
فشار آوردم که الان پای راستدرد هم دارم اما آیا فکر میکنید پشیمانم؟ خیر.
ونیزِ کارناوالی شوخ و شنگ و عالی بود. ما طبیعتن خیلی جاها
را ندیدیم اما خیلی آدمهای خجستهدل دیدیم در عوض که مثلن برای سلامتی روانی من
دیدن آنها لازم بود. تماشای آدمها با لباسهای پر زرق و برق و عجیبشان. ماسکهای
بینظیر. از آن مهمتر انگیزهشان و خوشدل بودنشان خیلی به مذاقم خوش آمد. پیرمرد
و پیرزن هفتاد ساله انقدر دیدم که لباسهای جور تنشان بود و میگذاشتند که توریستها
از سر و کولشان بالا بروند و ازشان عکس بگیرند. خیلی راحت. این طرز فکر، این رفتار
راحت و از سر و کول هم بالابری، توی وین
اصلن نیست.
یک دختر و پسری هم دیدیم که با مقوا دور خودشان آیفون درست
کرده بودند و اجرای کارشان خیلی خوب بود به نظر من.
از همه محبوبتر برای من اما یک مردی بود با شنل سیاه و
بلند و تورتوری که یک دستمال قرمز از یک گوشهش بیرون زده بود و ماسک بیحالت سفید
داشت با کفشهایی با چند سانت پاشنه. یکچیزی بود که زندهش را هیچوقت ندیده بودم
اما عکس و فیلمش را خیلی و اینکه یکیشان جلوم سبز شد خیلی غریب بود. تند راه میرفت
و مرموز بود و قدمهای بلند برمیداشت و بعد هم توی یک کوچهای گم شد. شل اگر
نبودم لابد دنبالش میدویدم و داستانهای جالبتری داشتم الان برای تعریف کردن اما
خب شل بودم. عملن توانستم فقط از چیزهای غیرمتحرک عکاسی کنم و با خودم فکر کردم
شاید آنالوگ با پای شل، نباید به چنین کارناوالی میبردم اما بردم و حالا کار از کار گذشته و
نتیجه را تا هفتههای بعد که عکسها را چاپ کنم خواهیم فهمید.
کلن آدمهای خیلی خجستهای بودند. شب باران و برف میبارید.
مردم چنان توی خیابان بودند که اصلن انگار نه انگار از آسمان دارد تشت خالی میشود،
آواز میخواندند میرقصیدند و مست لایعقل بودند.
برگشتنی همهمان مردیم روی تختهای قطار تا وین. یعنی همه
صبح میگفتند که مرده بودند. من که شخصن مردم. رفتنی چهل بار در طول شب بیدار شدم اما
برگشتن چشمم را باز کردم دیدم نوری در کابینمان را میزند که پنج دقیقه دیگر
وینیم. بیدار شید.
اینجا که رسیدیم برف میبارید. خیلی خوب بود. آمدم خانه
دوش گرفتم و خوابیدم. سه هفته بود خسته نشده بودم. خیلی خسته بودم اما وقتی رسیدیم. حالا شما بگید چه اداها اما خسته شدن خیلی چیز خوبیست. آدم باید خسته بشود.
حالا خوبم. میشد بهتر هم باشم. نیستم اما.
دو. تازگی بس که این خانم شین مینویسد که به بچهش دیکته
میگوید یادم به بچگی سوپی افتاده. دیکتهی بچه همیشه مسئله بود. هوا که تاریک میشد
خانوادگی استرس دیکته میگرفتیم. لااقل من و مامان و سپهر که میگرفتیم. من پنج
سال بزرگتر بودم. یادم هست که بارها و بارها مامان حین غذا پختن داد میزد لاله
به سپهر دیکته بگو. بعد من دیکته میگفتم. داستان چرت و پرت میساختم و به سپهر میگفتم
و او مینوشت. یک روز یک مرده میخواست کارتن پیاز را از پلهها ببرد بالا بعد
افتاد زمین از طبقهی چهارم تا اول با پیازها آمد پایین. اینجور دیکته میگفتم.
هر چی را هم درسشان نرسیده بود خودم مینوشتم. گیر میدادم که بنویسد دارالترجمه و
قسطنطنیه چون سختترین کلمات توی مغزم بودند. هی مامان میگفت آسان بگو هی من
مزخرف میگفتم. گاهی هم صدای سپهر درمیآمد میگفت لاله دیکته بگه، من نمینویسم.
بعد مامانم کلافه حین ماکارونی آبکش کردن دیکته هم میگفت. سپهر مینشست پشت کانتر
آشپزخانه و هی داد میزد چی؟ بعد مامان میگفت. بعد بلد که نبود من مینوشتم
یواشکی تا روی مامان آنور بود. خیلی طول نمیکشد که بگویم بیست سال پیش بود.
سه. از خودگذشتهگی صفت اشتباهیست. من نمیدانم کی توی
مخم کرده که صفت خوبیست. مدتها سعی کردم و کماکان میکنم که باشم اما تازگی غلط
بودنش خیلی ناراحتم میکند. یک وضعیت ناممکنیست. سعی میکنم ازش خارج بشوم اما
حواسم که پرت میشود دوباره سعی میکنم از خودگذشته باشم. بعد گاهی حتی ازخودگذشتهی
خوبی هم نیستم. بعد عصبانیترم میکند. یک چیزی که هستی اما فکر میکنی نمیخواهی
باشی و بعضیوقتها توش خیلی بد هستی. بعضی وقتها هم توش خوب هستی ولی یک جواب خیلی
بد ازش میگیری. بعضی وقتها طرفت نمیفهمد. توی مخت خیلی مادرترزایی بعد یارو
درمیآید که ریدی. یک ملغمهای از غلطهاست که اغلب نتیجهش ناراحتکنندهست. نمیخواهم
بکنم. اصلن این صفت اشتباهیست. برای زندگی من اقلن اشتباه است. تقاضا و توقع را
هم بالا میبرد. خیلی غلط است. خیلی. یادم نرود لطفن.
چهار. فکریام.
پنج. اینکه دیدید و رفتید و شنیدید یا خواندید که گاندولهها
خیلی رمانتیک و آرامشبخشند، درست شنیدید. بعد از آن همهمه و جمعیت غریبی که توی
خیابانها بود، دم غروب سوار گاندوله شدیم. شانس ما "رودخانه" یا هرچی
که اسمش هست زیاد بویی هم نبود. یارو آواز میخواند و پارو میزد و دورهای نرم
برمیداشت. بعد از ده دقیقه من چنان آرام شده بودم و چنان منو بگیر از همهمه شده
بودم که خدا میداند. چشمهام را بستم فکر کردم دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان
گاندولی باد.
خیلی آرامشبخش بود. خیلی غریب بود که این شهر الکی نیست. اصلن
واقعن این شهر مثل شوخی میماند انقدر که قشنگ است. یعنی معماریش بهطور خاص زیبا
نیستها. (حالا زیبا چیه؟(مامانم)) اما کلن یک حالیست. دیدن رخت لباسها که روش
لباس آویزان بود یا پلههای خانهها که توی آب بود یا قایقرانه که برای آن یکی
موچ میکشید که ما داریم میآییم یا تابلوی سرعت قایق که اجازه ندارد بیشتر از پنج
کیلومتر در ساعت برود، اصلن یک چیزی نیست که آدم بخواهد به سادگی وجودش را کنار هم قبول بکند. خیلی غریب بود.
گوندولا!
پاسخحذفیعنی غصه خوردما که ندیدمت.قبلا برات مسیج داده بودم که اینجام البته خیلی وقت پیش . پارسال فک کنم و بلاگت رو خیلی وقته دنبال میکنم و دوست دارم . شنبه شب که برف میومد ... الان هم از صبح داره برف میاد. برای امشب هم پیش بینی کردن که آب خیلی بالا میاد 160 سانت از سطح دریا. امشب ونیز بیداره تا صبح.
پاسخحذف